-
[ بدون عنوان ]
شنبه 25 خردادماه سال 1392 13:13
امروز بعد از چهار سال خندیدم...بعد از 4 سال امید دارم... بعد از 4 سال همه شون رو بخشیدم. بخشیدم...بخشیدم
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 11 خردادماه سال 1392 15:53
اینقدر بی حوصله و خستم که ...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 2 خردادماه سال 1392 23:07
امروز اولین روز ٢٦ سالگی بود...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 25 اردیبهشتماه سال 1392 18:21
اینکه یک نفر، وقتی از در وارد می شوی، نگاهت می کند، زل می زند به تو یک راست میپرسد تو چرا باز لاغر شدیِ!!! یعنی آن یک نفر همیشه هواسش به توهست. حتی اگر تو حواست نباشد . حتی اگر در نزدیکی تو نباشد. حتی اگر تو به عمد از او دور باشی... یک نفر هست که همیشه حواسش به تو هست...همین
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 4 اردیبهشتماه سال 1392 19:30
می گوید: همه چیز را داری به اختیار و خواست خودت پیش می بری! کاش پشیمان نشوی... بعد من فکر می کنم که چه چیز این زندگی به خواست من بوده است که حالایش باشد. آنقدر خسته ام، آنقدر بیحوصله ام که فقط مرگ آرامبخش خوبی است برایم. آدم ها در موردم برداشت هایی می کنند که درست نیست ولی فعلا سکوتم. سال جدید را با سکوت شروع کردم. در...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 2 اردیبهشتماه سال 1392 16:07
عشق یعنی تو بمون ! من میرم..... همه خستگی هات یکجا چند؟ یک سال پیش ! همین روز...همین ساعت ها...تموم....
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 29 فروردینماه سال 1392 13:43
زمین می لرزه و اینجا... یکی بی ترس خوابیده... شد 4 سال
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 28 فروردینماه سال 1392 17:50
دوست بیمارم گویا بهتر است. خودش که اینطور میگوید. میگوید که آزمایش ها نرمال بوده. نمی دانم ولی یکجای قضیه می لنگد. شاید من زیادی بدبینم...
-
من، تو ، نزار قبانی
شنبه 24 فروردینماه سال 1392 18:32
باران که ببارد، من دیر که برسم به دفتر، بنشینم سر کارهای مانده این همه روز، صدایش که بپیچد در دفتر و نزار قبانی که بخواند ...آخ ... نزار قبانی را شاید خیلی نمی شناختم. در حد شاعری که گاهی شاید می خواندمش. یک روز بعدازظهر خسته تبدار پاییزی بود. دنبال فایلی می گشتم. باید گزارش جمع می کردم. بیهوا پیدایش کردم. اسم خودش...
-
غرور ورم کرده یک خرداد ماهی
پنجشنبه 22 فروردینماه سال 1392 12:42
می دانی یک وقت هایی، مادر مهربان هم که باشی و فرزندت لجباز که شود، وقتی دست و پا می کوبد روی زمین و دفتر مشق هایش را خط خط می کند، تا یک جایی صبر میکنی . اولش می خندی، دومش می بوسیش و میخواهی این کار را نکند، سومش می نشینی برایش توضیح می دهی که نکن این کار را. صبر می کنی! چهارمش می کشی کنار. می روی کنار تا سرش به سنگ...
-
صبر
چهارشنبه 21 فروردینماه سال 1392 17:34
خوب جواب یکسری از ازمایش ها آمده... آنزیم های کبدی تا 3 برابر بالاست. من یخ می کنم و سکوت می شوم. برایم شمرده شمره توضیح می دهد. باید باز هم صبر کرد. شاید اثر داروهایی باشد. شاید هم...
-
به طرز عجیبی
سهشنبه 20 فروردینماه سال 1392 14:39
پریروز ها که هی پاپیچ ماجرای دعوا شده بودم، پاپیج دلیل مریضی اش، گفته بود :"اصلا تو فکر کن من سرطان خون دارم." گفته بودم:" برو بابا". حالا از صبح به این فکر می کنم که اگر...وای نه!... بعد از محبوب حالا نوبت توست؟؟؟ به طرز عجیبی آرامم. به طرز عجیبی سعی میکنم قوی باشم. قوی برخورد کنم. به طرز عجیبی...
-
من سکوتم..
سهشنبه 20 فروردینماه سال 1392 10:01
از چهارشنبه تا همین دیشب هیچ شبی آرام نخوابیده بودم. وقتی گفته بود که بیمارستان است. وقتی 5شنبه سرموضوع کوچکی قیامت به پا شده بود، وقتی همه شنبه را بغض کرده بودم. خوب خانم "ن" راست می گوید که دختر این دو سه روزه باز لاغر شدی که. تا همین امروز . حالا ارامترم. بی خبری بدترین درد است. حالا که ارام گفته است که...
-
تشنج های عصبی
چهارشنبه 14 فروردینماه سال 1392 13:33
از اول تعطیلات هروقت از حالش پرسیده بودم گفته بود که خوبم، ولی خوب نبود. خر که نیستم. به قول خودش 2 میلی گرم مغز هم که فرض کنیم برای خودمان، از صدایش میشد فهمید که خوب نیست. سره حال نیست. تنهاست و کلافه. تا این سه چهار روز آخر تعطیلات را رسما افتاده بود خانه. نوشته بود که حمله عصبی و اینها. بعدش هی پاپیچ شده بودم. هر...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 10 فروردینماه سال 1392 07:54
این که ساعت ها دراز می کشم یا می نشینم یک گوشه و صدباره اهنگ "ای ساربان" ان هم با صدای نامجو (که متنفرم ازش ) رو روی دور ریپیت گوش میدم ... این که هیچ چیزی در وجودم تازگی و خوشی نمی یاره... نمی دونم شاید باید برم از ساربان بپرسیم " لی لای من چرا می بری؟"
-
نوروز آخر
چهارشنبه 7 فروردینماه سال 1392 12:12
"ازش پرسیدم بروم سفر؟ خیلی خسته ام محبوب". با سر جواب داد که:" برو. اصلا برایت لازم است" . گفتم : "جان محبوب دو سه روزه بر میگردم. هوایی عوض کنیم و برگردیم." دو سه روزم سر لجبازی یک مرد با مرد دیگر شد، 6 روز! وقتی که برگشتم ، تکلم هم نداشت دیگر. تا که رسیدم به خانه، صورتش پر از عصبانیت...
-
اولین عیدی 92
شنبه 26 اسفندماه سال 1391 19:03
داشتم تند و تند برنامه سال بعد شرکت را ادیت می کردم که بفرستم برای رییس که جلسه داشت و دارد با آقای "ن" در ساختمان مرکزی. تلفنم که زنگ خورده بود که :" هستی ریحان جان؟" و گفته بودم که بله. و خواسته بود که سریع بروم آن دفتر. در راه 3 دقیقه یی هزار و یک فکر کرده بودم. که چه شده که خانم "د"...
-
این همه فاصله ...
شنبه 26 اسفندماه سال 1391 18:39
هفته ها بود نرفته بودم کافه معروف و دوست داشتنیمان. زنگ های همه رفقای کافه نشین را همه این مدت بی پاسخ گذاشته بودمو حوصله جمع نداشتم و ندارم. دیروز به آرایشگرم می گفتم که جدا"آدم گریز شده ام و عاشق ساعت های تنهایی ام در شرکت ام و بعد از آن هم چپیدن در خانه و در اتاقم ماندن. اصلا طاقت روبرو شدن با آدم ها را در...
-
آرامش است ستودنی است ...
چهارشنبه 23 اسفندماه سال 1391 18:52
حالا ارام ترم. صبح دستانم یخ کرده بود. وقتی با آقای "ن" حرف می زدم، صدایم می لرزید. رنگم پریده بود. ولی حالا آرام ترم. قصه یی بود که تکرارش این روزها برایم خیلی سخت و سنگین بود. باز درگیر شدن من در ماجرایی که هیچ نمی دانستم از آن . نه سرش بودم نه ته اش. فقط یک ببیننده و حالا داشتم می شدم یکی از سران فتنه....
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 21 اسفندماه سال 1391 19:30
یه سئوال خیلی شخصی از شما دارم آقای رییس ! به نظر شما با مدیری که 10 بار برای گزارش اطلاعات غلط فرستاده و شما مجبور شدین 60 بار گزارش رو عوض کنید ! باید چیکار کرد؟؟؟ نه جان من ، رییس یه بار خودتو بزار جای من... و بگو جای من بودی چیکار می کردی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
-
رفلاکس خر است
سهشنبه 1 اسفندماه سال 1391 17:37
هیچ وقت نشده بود کسی را ببینم که رفلاکس دارد بعد بفهمم آدم های اطرافش چه دردی می کشند از دیدن حالش. رفته بودم ساختمان مرکزی پیگیر یک درخواست. یک وقت هایی کلافه می شوم که تا خودم نمی روم دنبال کاری، کار انجام نمی شود. بی حوصله ایستاده بودم جلوی کانتر مسئول دفتر که کارم راه بیفتد بیایم دفتر پی بدبختی های خودم. موبایلم...
-
پای رفتن نیست
دوشنبه 30 بهمنماه سال 1391 20:19
همه چراغ های ساختمان مرکزی خاموش شده. من تازه کار روی گزارش هفتگی رو تموم کردم. ایمیل ها رو ارسال کردم. کار ها رو بستم و نه انگار که امروز از دانشگاه عصر آمده ام شرکت. به اندازه یک روز کامل کار کردم. خانم "د" آمده بود اینجا جلسه، کار های جلسه را انجام دادم و حالا نزدیک ساعت 8:30 است که دیگر چشمام باز نمی...
-
عشقان را مرگ نجات است # سعدی
یکشنبه 29 بهمنماه سال 1391 13:28
عصر جمعه بود. عصرکه نه! حول و هوش ساعت 10. تازه رسیده بودم خانه از مهمانی زنانه خانه خاله. بعد می دانی چراغش روشن بود در مسنجر. درست مثل همیشه away. چرخی زده بودم در لیستم و آدم ها را بالا و پایین کرده بودم باز بی هوا زل زده بودم به چراغ روشنش. وایبر را باز کرده بودم. نوشته بودم:" خوبی؟ نمی دونم چرا ولی حس می کنم...
-
باید بروم سفر
شنبه 28 بهمنماه سال 1391 16:05
صدای همه در آمده حتی مادربزرگ. همه می نالند که زندگیت شده کار و کار و کار. شده آن شرکت لعنتی. تا بوق سگ ماندن و از کله سحر دویدن برای کارهای شرکت. درگیری های شرکت هم هست. اینکه مدام با رئیس هم بگو مگو داریم. اینکه همش خسته ام و با همه دعوا می کنم. همه این ها یعنی که دارم از خودم زیادی کار می کشم. ولی یک روز که می مانم...
-
روزهای سرد و سخت گزارش دهی
چهارشنبه 18 بهمنماه سال 1391 18:58
نمی دانم برای بار چندم است که دارم فرمت گزارش هفتگی را تغییر می دهم. ولی اینبار با همیشه انگار برایم فرق می کند. نمی دانم چرا. انگار قرار است که خودم بروم ارائه بدهمش. ولی اینطور نیست. از سر صبح درگیری داشتیم. دعوا داشتیم. بحث داشتیم ولی حالا ارامم. یاد گزارش دهی های سه ماه به آقای "ن" افتاده ام. یاد شب هایی...
-
خبر داری دختر ها رفته اند با هم سینما!؟!؟
سهشنبه 17 بهمنماه سال 1391 15:21
نمی دانم چرا یهو هوس کرده بودم با دخترک بروم سینما. به خانم "ز" گفته بودم و با تعجب و دهن نیمه باز نگاهم کرده بود که مطمئنی؟ گفته بودم:" آره" . مطمئنم. انگار می خواستم یک چیزی را به خودم ثابت کنم. دخترک بنشیند روبروی من و من دستش را بگیرم یا از یک چیزهایی مطمئن شوم. برایش وایبر زده بودم که:"...
-
حاصل عمر !
شنبه 14 بهمنماه سال 1391 17:33
از دو هفته قبل قرار بود که در مراسم شرکت کنم. یک همایش طوری بود به نفع کودکان محروم از تحصیل و خوب مباحث مدیریتی و باید شرکت می کردم. قرار بود بچه های سازمان مرکزی هم باشند و به طبع خیلی شیک و مجلسی رفته بودیم همه. مباحث سنگین بود و طولانی ولی خوب بود و دوست داشتم و خوب برادر کوچک آقای "ن" خیلی خوب اجرا کرد...
-
کاش هیچ مادری مریض نمیشد!
پنجشنبه 12 بهمنماه سال 1391 07:58
دو روز پیش بود. طبق معمول جلسه هفتگی داشتیم باهم که گاهی می شود دو هفته یکبار، گاهی هم با وجود همه غر غر های من می شود سه هفته یکبار. دویده بودم از دانشگاه که برسم قبل از جلسه داکیومنت هایم را جمع و جور کنم. رفته بودم ساختمان مرکزی. طبق معمول کمی زودتر از زمان همیشگی جلسه. در ساختمان چرخ زده بودم. مقصر طبقه 5ام بود....
-
سکوت جنون آور
یکشنبه 8 بهمنماه سال 1391 17:10
نشسته ام پشت میز کارم توی دفتر. یک سکوت خوبی است اینجا هر روز بعد از ساعت 5-6 که آرامش عجیبی به آدم میده. سکوتش اونقدر زیاده که حتی صدای چیکه کردن آب دستشویی هم از ته سالن این سکوت رو می شکنه. منتظرم خانم "ب" بیاد دنبالم. قرار است با هم یه سری بروی یک وری. چند جا کار داریم هر دو. برای دیدن خیاط خانم...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 8 بهمنماه سال 1391 09:49
یه وقت هایی باید خورد زمین!!!!! با سر خورد زمین....