کافه دل خوش ی من

این فصل را با من بخوان، باقى فسانه است... این فصل را بسیار خواندم، عاشقانه است

کافه دل خوش ی من

این فصل را با من بخوان، باقى فسانه است... این فصل را بسیار خواندم، عاشقانه است

خبر داری دختر ها رفته اند با هم سینما!؟!؟

نمی دانم چرا یهو هوس کرده بودم با دخترک بروم سینما. به خانم "ز" گفته بودم و با تعجب و دهن نیمه باز نگاهم کرده بود که مطمئنی؟ گفته بودم:" آره" . مطمئنم. انگار می خواستم یک چیزی را به خودم ثابت کنم. دخترک بنشیند روبروی من و من دستش را بگیرم یا از یک چیزهایی مطمئن شوم. برایش وایبر زده بودم که:" دخترک بیا برویم سینما جشنواره" گفته بود که می آید" با خانم "ز" هماهنگ کرده بودم که همه چیز شتر دیدی ندیدی باشد...


هماهنگ کرده بودیم. صبح دیروز بود که من رفته بودم بانک پارسیان و سر حسابی که مسدود بود داد و هوار راه انداخته بودم و ناخوش بودم. له بودم. مدارک شناسایی علی که وکیل حسابم بود ناقص بود و حالا بانک حساب من را بلوکه کرده بود. علی هم که هر روز یک بهانه داشت برای نفرستادن مدارکش. درب و داغان بودم که زنگ زده بودم که دخترک بیا دفتر ما باهم برویم. از سازمان مرکزی تا دفتر ما که 3 دقیقه هم پیاده نیست...


رفته بودیم سینما. نشسته بودیم کنار هم. دستش را گرفته بودم. گرم بود. آَشنا بود. و خانم "ز" می خندید که چه کنار هم جورید. وسط فیلم که من حالم بهم خورده بود و پله ها را 4 تا یکی دویده بودم سمت دست شویی. خانم "ز" زیر گوشم می کفت که آروم باش دختر. میگفتم که خوبم ! ...


بعد فیلم که رفته بودیم دور بزنیم. قهوه بخوریم. نشسته بودیم به خنده و شوخی. برگشته بودیم همان دو تا دخترک سه سال پیش که می آمد توی اتاق من ساعت ها میخندیدیم. نه انگار که حالا هر دو در یک وادی دیگر بودیم. خندیده بودیم. خاله زنک شده بودیم. تماس هایی داشت که هم من می دانستم هم او که از سمت کیست و من تلفنم سایلنت بود چون تماسی نبود وقتی در جلسه های مهم کاری بود...


آخر شب که با خانم "ز" می آمدیم خانه، زنگ زده بود که فلانی زنگ زده که تو خبر داشتی دختر ها قرار است بروند با هم سینما؟ گفته بود که نه و فلانی گفته بود بدبخت تر شدیم چون قرار است که بروند با هم کیش! خندیده بوده که این که خوب است و این ها. فلانی نمی دانم از چی می ترسد. و آرامش عجیب او هم خنده دار است...


سر صبح گفته بودم که رابطه ما دختر ها هیچ ربطی به شما ندارد. ما قرار نیست چیزی به روی هم بیاوریم. و با هم خوشیم . همین و بس...


نظرات 1 + ارسال نظر
رامونا چهارشنبه 18 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 12:04 ق.ظ http://notebook.persanblog.ir

منم خیلی دلم میخواست تهران باشم تا برم فیلما رو توی جشنواره ببینم!
از کسایی که توی رابطه ها بیخود و بی جهت فضولی میکنن بدم میاد!
الان حالت خوبه ریحان؟

خوبم رامونا...یعمی زنده ام

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد