کافه دل خوش ی من

این فصل را با من بخوان، باقى فسانه است... این فصل را بسیار خواندم، عاشقانه است

کافه دل خوش ی من

این فصل را با من بخوان، باقى فسانه است... این فصل را بسیار خواندم، عاشقانه است

حاصل عمر !

از دو هفته قبل قرار بود که در مراسم شرکت کنم. یک همایش طوری بود به نفع کودکان محروم از تحصیل و خوب مباحث مدیریتی و باید شرکت می کردم. قرار بود بچه های سازمان مرکزی هم باشند و به طبع خیلی شیک و مجلسی رفته بودیم همه. مباحث سنگین بود و طولانی ولی خوب بود و دوست داشتم و خوب برادر کوچک آقای "ن" خیلی خوب اجرا کرد برنامه را...


آخر مراسم به رسم ادب رفتم که از اقای برادر کوچ تشکر کنم که مواجه شدم با خود آقای "ن". طبق معمول سلام و احوال پرسی گرم. رفته بودم سمت آمدن به خانه. ایستاده بودم جلوی درب دانشکده مدیریت که آقای "ن" رسیده بود. پرسیده بود که چرا باز دلگیری! گفته بودم که خوبم. گفته بود که کاش باشی! اصرار داشت که برساندم تا یک جایی حداقل. در گیر و دار اصرار و کنسل کردن آژانس بودم که ماشین رسیده بود. تشکر کرده بودم و آمده بودم سمت خانه و همه راه دودل که کاش رفته بودم با او و دعوتش را رد نمی کردم. بعدترش با خودم گفته بودم که دعوتش را رد نمی کردم که چه!؟؟! باز نزدیک می شدیم، باز حرف ها می آمد وسط، باز هم هیچ...


من انتخاب خودم را کرده بودم و باید که پایش بایستم هرچند که هنوزم وقتی اینقدر نزدیکم می شود، زل می زند که دختر تو باز چه مرگ شده، باز از همه بهتر می فهمد که بی اعصابم، باز می روم که راهی که یکبار رفتم را دوباره بروم. نزدیک شوم. نزدیک و نزدیک تر. ولی آخرش ؟ دیشب نرسیده به خانه برایش وایبر زده بودم که نگذاری به حساب بی ادبی، برایم نوشته بود: حاصل عمر آن دم است، باقی ایام رفت ... گپ زده بودیم مثل قبل. و اخرش گفته بودم یادت است که در همایش می گفت حق انتخاب آدم را ازار می دهد!!!! کاش حق انتخاب نداشتم و مجبورم می کردی بنشینم در آن ماشین لعنتی ات و خندیده بود که کاش ماشین را پارک کرده بودم و با آژانس می امدم. تمام شده بود به هر حال ...


و من از صبح فکر می کنم کاش حق انتخاب نداشتم !

نظرات 2 + ارسال نظر
ژولیت شنبه 14 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 07:58 ب.ظ

یه بار توی یه کتابی خوندم هر گاه آدمی دو راه پیش رو داشته باشد و یکی را انتخاب کند تا ابد فکر میکند که راه دوم راه بهتری بوده است.
شاید راست میگی. شاید اگر حق انتخاب نداشتیم و تمام گزینه ها خوب یا بد برامون حکم اجبار داشت کمتر دلگیر میشدیم اما اونوقتم میگفتیم اگه میتونستم انتخاب کنم . . .
اون حس بدت رو خیلی خوب میفهمم بعد از اینکه سوار آژانس شدی. که دیگه راه پس نداری و مدام خودت رو سرزنش میکنی و مدام دلگرمی میدی که یعنی کار بدی نکردی کار درستی کردی. اما واقعیت همونیه که گفتی ریحان ما آدمها باید یاد بگیریم که سر انتخابها و تصمیم گیری هامون بمونیم شاید اگر خودمون رو متعهد به این کار بکنیم درست تر و بهتر تصمیم بگیریم جوری که کمتر پشیمون بشیم. وقتی به خودمون هشدار بدیم که راه برگشت از این انتخاب آخرین راه حل باشه. اما خب توی این دنیای شک و تردید این کار خیلی سختیه

جی باید گفت ژولیت؟جز تن دادن به انتخاب هامون کاری نمی تونیم بکنیم

بالالایکا سه‌شنبه 17 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 01:20 ب.ظ http://balalayka.persianblog.ir

امروز ، برای اولین سالگرد ؛ خاطرات دیروزمان چون پرده ای از مقابلم گذشت . پست امشب به گونه ای مربوط به توست .

دخترک کوچولوی تو

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد