کافه دل خوش ی من

این فصل را با من بخوان، باقى فسانه است... این فصل را بسیار خواندم، عاشقانه است

کافه دل خوش ی من

این فصل را با من بخوان، باقى فسانه است... این فصل را بسیار خواندم، عاشقانه است

عشقان را مرگ نجات است # سعدی

عصر جمعه بود. عصرکه نه! حول و هوش ساعت 10. تازه رسیده بودم خانه از مهمانی زنانه خانه خاله. بعد می دانی چراغش روشن بود در مسنجر. درست مثل همیشه away. چرخی زده بودم در لیستم و آدم ها را بالا و پایین کرده بودم باز بی هوا زل زده بودم به چراغ روشنش. وایبر را باز کرده بودم. نوشته بودم:" خوبی؟ نمی دونم چرا ولی حس می کنم باید بپرسم ازت خوبی آیا؟" جواب نداده بود تا دیروز نزدیکای بعد از ظهر. نوشته بود:" سلام..نه خوب نیستم."برایش نوشته بودم که :" حس می کردم خوب نیستی!" نوشته بود که روحی قر و قاطی است واین حرف ها. گفته بودم اگر کمکی ساخته بود منتظرم بشنوم. حتما کمکی ساخته است که من خوب نبودنش را از روی چراغ روشنش در مسنجر فهمیده ام. تشکر و حتما و از این حرف ها...

دیشب نرسیده خانه، برایش نوشته بودم" پیشنهاد قهوه، شایدم کنسرت شهرام ناظری، شایدم سالار عقیلی؟" شاید یکی از این ها آرامترت کند. کمی گپ زده بودیم. حالش اصلا خوب نبود. معلوم بود. خواسته بود ارامتر که شد شاید کمکی کند یکی از این ها به او. بعد می دانی عجیبش برای من این بود که حس کرده بودم ناخوش احوالی اش را با این همه فاصله. شاید برای خودش هم عجیب بود. می دانی آقای "ن" از آدم دست آدم هایی ست که هر چقدر هم که بخواهی نمی توانی از او دور شوی. باز بر می گردی سر خانه اول. حال خودم هم که چند روزیست خوش نیست. خسته ام و بیحوصله.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد