کافه دل خوش ی من

این فصل را با من بخوان، باقى فسانه است... این فصل را بسیار خواندم، عاشقانه است

کافه دل خوش ی من

این فصل را با من بخوان، باقى فسانه است... این فصل را بسیار خواندم، عاشقانه است

هوایم داشته باشند رفقا...

از ماشین سعید زیر پل گیشا پیاده شدم. رفته بودیم کافه نشینی بعد از مدت ها. مانیا کافه دوست داشتنی ما... سعید دست تکان می دهد ک برود ک داد میزنم :" سعید ، علی از من تو این پارک خواستگاری کرد..." می خندد ک :" پارک رفتگر ... " و می رود.  و من مانم و یاد ان شب در ابان ماه ٨٦ ...

این روزها ارامترم. خیلی ارامتر. انگار یک عینک دودی جلوی چشم هایم بود ک دیگر نیست. روزهای خودم را دارم ، دل مشغولی های خودم را. تکلیفم با اینده روشن تراست . حداقل باخودم خیلی خیلی بیشتر روراستم. ان روزها کلافگی ام از حد گذشته بود. با خودم، باهمه اطرافیانم درگیر بودم. انگار داشتم از همه فرار می کردم. حس میکردم باید نبود علی را در زندگیم نادیده بگیرم. باید فرار کنم از اینک علی دیگر نیست. رفتم حتی مدتی برای شروع رابطه یی جدید. شروع هم کردم. ولی چند روز قبل ک شاید  یک هفته پیش ک با علی تلفنی کارمان ب داد و دعوا کشید، انگار علی محکم کوبید در گوش من ...

فردای همان روز همه دوستان مشترکمان ک کم نبودند را، حدود ١٥٠ نفر از فیس/ بوکم حذف کردم. نگذاشتم هیچ کدام از رفقایش در روزهای من بمانند ک خبر ببرند برایش ک ای فلانی کجایی ک همسر سابقت این را نوشته، ان را نوشته، وارد رابطه شده و هزار و یک چیز دیگر...

نشستم با خودم، با دنیای خودم خلوت کردم. ریحان کجای این دنیا را قرار است کشف کنی تو؟ برای خودم نوشتم ک فعلا بزرگترین هدفت این روزها چیست؟ تمام شدن درسم و رفتنم از ایران . مقصدت دختر؟ اولین دانشگاهی ک پذیرش بدهد. حتی مالزی، حتی استانبول. پس این ادم ک چند هفته یی ست در روزهای توست؟ تمامش کردم. خیلی محترمانه گفتم باید بروم. برای رفتن عامل محرک می خواهم و او دلیلی خواهد بود برای ماندن. تمامش کرد. رابطه یی هم نبود آنقدر جدی. در حد روزی چند بار حرف زدن و چند باری کافه رفتن. همین...

همین دیروز این کارا کردم. گذاشتم امتحانات ترم تابستان ک تمام شد، دلایلم را تکست کردم. جواب امد که: "دوستی چندین و چند ساله ما بماند سر جایش، ارامش تو مهمتر از هر چیزی است ..."

حالا ارامم. برای خودم برنامه نوشتم برای خواندن زبان، برای رفتن مسیر جدید زندگیم. ب رفقای سپرده ام ک هوایم را داشته باشند برای درس خواندن و زبان خواندن و رفتن و دل نسپردن...

احساس بهتری دارم وقتی به اینده فکر می کنم. ب رفتن. ب ادامه دادن ...

دلتنگی دلیل برگشت من ب تو نیست

فردا صبح امتحان ریاضی ٢ دارم ، دو سال و چند ماه بیش امتحان ریاضی ٢ داشتم ک علی دادگاه داشت همان روز، همه شب تا صبح با خودم کلنجار رفته بودم ک بروم سر امتحان، صبحش با علی نرفته بودم. رفته بودم دانشگاه. قدم هایم سست بود برای سر جلسه رفتن. تا دم در کلاس رفتم و برگشتم. نرم سر جلسه . علی چند ساعت بعدش از دادگاه مد بیرون با خنده! با یک حکم زندان ٦ ساله ...


حالا من فردا صبح امتحان دارم. امتحان ریاضی ٢ ک ان روز نرفتم سر جلسه اش. هی خودم را می نشانم سر درس، هی استرس ان شب می ریزد در تنم. استرس رفتن و برنگشتنش از زندان. ب ساعت هایی ک علی خواب بود و من زل زده بودم به صورتش ک حفظ کنم این خطوط را که اگر فردا نیامد ، تا نمی دانم چند سال هی یاد شب اخر در ذهنم باشد. صبحش بابا هر دوی ما را از زیر قران رد ک کرد او رفت سمت دادگاه و من سمت دانشگاه... 


صدای خنده اش وقتی از دادگاه امده بود بیرون پیجیده در گوشم،! خنده اش از مسخره بازی ک سر قاضی در اورده بود. همه و همه در دلم جان گرفته، یاد همان شبی ک سرشبش نشسته بود ب من انتگرال یاد بده و من هی بازیگوشی می کردم! و هنوزم انتگرال بلد نیستم ...


رفته ام و در فیس/////بوکم نوشته ام : 


ای اد ها انصاف داشته باشید... وقتی می روید بی زحمت خاطراتتان را هم ببرید . همین


و بعدترش اسستوس زدم : 


راستی وقت رفتن  یادم رفت ک بگویم که روز هایی خواهد امد که دلتنگت می شوم ، دلتنگ خوبی ها و حتی بدی هایت، حتی بی بهانه زنکت می زنم شاید ولی دلتنگی دلیل خوبی نیست برای بار دیگر ب توفکر کنم، همانطور ک دوست داشتن یک نفر هم دلیلی بر خوشبختی با او نیست...پس اگر روزی از کسی شنیدی ک فلانی دلتنگ توست، بخند و بگو  دلتنگی بخشی  از رفتن است...باىددلتنگ شوی که رفته باشی ...بخند و بگو ادم شاید دلتنگ بازجویش هم بشود... قصه نسازید از دلتنگی ادم ها...



سکیوریتی اش را هم برای همه باز گذاشتم ک بخوانند... خسته شدم برای دلتنگی هایم جواب پس دادن ...



له می شوم وقتی با من سرسنگین است

لم داده ام توی مبل حال، تلویزیون روشن است و برای خودش اهنگ می خواند. ایپدم را گذاشته ام توی شکمم و پایم را روی گذاشته ام روی میز روبرو. یک حالت ناراحتی است ولی من دوستش دارم. گودی کمرم درد می کند ولی من بی تفاوت تکان ب خودم نمی دهم. چشمانم مست خواب است. دیشب ک شاید یکساعت خوابیده باشم، دیشبش هم سه ساعت. همه دیروز هم ک از درد ب خودم پیچیده ام...

دولی مشکل من هیچ کدام این ها نیست. مشکل من این است ک حس میکنم از خانم ه دور شدم، از خواهر نازنینم . ن من او را می فهمم انگار نه او من را.  دلم می گیرد. انگار دوباره غریبه شده ایم. نمی فهممش. حتما او هم من را نمی فهمد. از یک جایی انگار. دور شدیم و این من را عذاب می دهد. له می شوم وقتی با من سرسنگین است. له می شوم...


نمی فهممش. نمی فهمدم. می ترسم. نمی خواهم از او دور شوم. نمی خواهم...

1 شهریور 91

این که با کسی بتوانم حرف بزنم، این ک کسی بنشیند روبروی من برایش بلبل زبانی بکنم، کم پیش میآید. این ک از ترس هایم ، از دردهایم ، از مشکلاتم بگویم برای کسی خیلی کم پیش میآید. ن اینکه با ادم ها حرف نمی زنم. ن حرف می زنم ولی خیلی سربسته. ن طوری ک طرف مقابل بفهمد ک حرف نمی زنم با اون و محرمش نمی دانم، ن خیلی ظریف سعی میکنم اصلا در موقعیت حرف زدن با ادم ها قرار نگیرم. انگار دوست ندارم اصلا آدم ها را بیاورم در دنیای خودم. این بی حرفی مسخره، وقتی بیشتر هم می شود که من می خواهم از چیزی دور شوم. آنقدر بی حرف می شوم که حتی با خودم هم دیگر زمزمه نمیکنم...


ولی این ک کسی من را بنشاند پشت یک میز، یک قهوه بگذارد روبروی من و دست بزند زیر چانه اش و من شروع کنم ب پرحرفی، این نشان می دهد ک آن ادم را راه داده ام ب خلوتم. به خودم. حالا فرق نمی کند آن ادم مرد باشد، یا زن. هر کسی هست، آدمی ست توانسته ام دوستش بدارم. آدمی است ک ثابت کرده است دوستم دارد...


امروز با کسی نشستم پشت میز. حرف زدم. ترس هایم را ریختم روی میز. حرف هایش را زد. آنقدر آرام آرام حرف هایم را زدم ک خودم هم باورم نمی شد ک یک روز با این آدم اینقدر راحت حرف بزنم. اینقدر بی مقدمه حرف بزنم. انگار ک نترسیده بودم از قضاوت شدن. می دانی همیشه از قضاوت آدم ها می ترسم. برای همین هم کم حرفم. از این ک اگر این را بگویم، چه فکر میکند؟ فرار می کنم. حتی وقتی می روم پیش مشاورم هم از قبلش کل راه ب جملاتی ک می خواهم برایش بگویم فکر می کنم. نمی دانم چرا اینقدر از قضاوت می ترسم...


ولی حرف های امروز را بدون ترس از قضاوت زدم. انگار یک کوه از روی دوشم حرف کم شده است. حالا آرام ترم. بعدش یک لبخند خیلی محو نشسته است روی لبم. آنطور ک وقتی کسی نگاهم کند می فهمد ک ته ته دلم یک دلخوشی دارم ک ب آن فکر میکنم و فکرش لبخند می شود روی لبم. امروز برای من روز خوبی بود. روزی ک حرف زدم . اول شهریور 91 ...