-
مبادله پا یا پای
دوشنبه 25 دیماه سال 1391 09:41
تکست دادم سر صبح :" یا به زبون خوش بیایید این شله زرد نذری را ببرید یا من تا ته اش را می خورم !" نشده بود این دو روز هماهنگ کنیم که بیاید شله زردش را ببرد. با خودم آورده بودم شرکت که یک بلایی همین جا سرش بیاورم! بعد از سه دقیقه زنگ زده بود که:" من دم در دفتر بالام. تا سه دقیقه دیگه پایین باش!"...
-
ترس
شنبه 23 دیماه سال 1391 12:34
- بحثمان بالا گرفته ! همه راه به جر و بحث گذشته. باز مثل همیشه بحث بر سر من و زندگی و اینده ام است. نزدیک که خانه که می شویم می گوید:" دختر تو تازه ٢٥سالته! یه روزی بالاخره دوباره ازدواج می کنی. یه روزی مادر می شی. یه روزی دوباره عاشق می شی..." در سکوت خداحافظی می کنم و پیاده می شوم... - رفته ام حال احوال ش...
-
کیش و مات
چهارشنبه 20 دیماه سال 1391 18:01
تازه رسیدم شرکت. خسته و بی خواب از امتحان . خوب امتحان را هم خوب نبودم و رسما نگران پاس شدن یا نشدن آنم. رفته ام اتاق رئیس که کارهایی که باید سریع جمع کنیم، جمع کنیم. سه روز شرکت نبودم و احتمالا انبوه کار باید روی میزم باشد. برگشته ام پشت میزنم که روی موبایل ها سه تا میس کال بود. نگران زنگ زدم که :" چیزی...
-
لوس م
دوشنبه 18 دیماه سال 1391 19:26
نشسته ام توی کتابخانه و هنوز فین فین می کنم. حوصله درس ندارم. جفت گوشی های موبایل خاموش است و این یعنی من حوصله هیچ کس رو ندارم حتی ... مثلا با خودم و با همه دنیا قهرم. لب و لوچم اویزونه و خر خریم میاد. نیاز دارم یکی زنگ بزنه که دختر من دم در کتابخونه ام . بیا بریم شهر و بگردیم ! ولی موبایل هام روخاموش کردم که هیچ کس...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 13 دیماه سال 1391 16:14
بد مریضی ام. یک سرما که می خورم اندازه یک آنفولانزا از من انرژِی می گیرد. بی حوصله و گوشه گیر می شوم. اهل خانه ماندن هم که نیستم. می شود این که مریضی می ماند با من چند هفته...
-
مرد مورد علاقه من
چهارشنبه 6 دیماه سال 1391 17:18
نشسته ام توی دفتر. چشمام مست خوابند. ساعت بدنم طوری تنظیم شده که هر روز ساعت 5 تا 5:30 از خواب بیدار می شوم. حتی اگر کاری نداشته باشم. بعدش هی باید به خودم التماس کنم که دختر جان یک ربع دیگر هم بخواب. امروز صبح هم همین بود و حالا مست خواب شده ام... قرار است رئیس بیاید، کمی با هم کار ها را جمع کنیم. یک گزارش باید تهیه...
-
از چاله به چاه نمی روم !
شنبه 25 آذرماه سال 1391 18:46
آن بالای قله ، که از تله سیژ پیاده شدیم که بی اندازیم در پیست، کشیده من را کنار که دخترک دیروز آقای "ح" را دیدم. شاکی بود از اینکه تو از اون دوری می کنی. کشیده بودم خودم را در پیست که جوابش را ندهم. باز پرسیده بود مشکل تو و آقای "ح" چیست. و من باز جواب سر بالا داده بودم. رسیده بودیم پایین پیست....
-
وحشی شده ام
سهشنبه 21 آذرماه سال 1391 12:15
یک جورهایی آرام ترم. کاری به کار کسی ندارم. حتی خیلی کم می روم با دوستانم بیرون و بیشتر با خودم هستم و خودم. انگار تنهایی بهترین آرام بخش است برای من. خوب شاید باید قبول کنم که پیش بینی آقای "نون" در مورد اینکه آمدن به این دفتر آرامشم را بیشتر می کند درست بوده و شاید هم زمان بالاخره دارد کار خودش را می کند....
-
من معذبم
دوشنبه 13 آذرماه سال 1391 08:54
ادم اجتماعی هستم ولی کم طاقت شدم. حجم زیاد کارهای روزانه به علاوه ساعت های زیاد کاری ام، درس و دانشگاه و همه دردسرهای خودم زمانی برای مهمونی بازی برایم نمی گذارد. نه اینکه اهلش نباشم که هستم ولی این روزها بیشتر و بیشتر و بیشتر به سکوتم محتاجم. به اینکه وقتی ساعت 10 می رسم خانه یک راست بروم توی اتاقم و لباس هایم را...
-
خنده هایمان
جمعه 10 آذرماه سال 1391 11:20
تصمیم گرفته بودم که ویندوز 8 بریزم روی لب تاپ. هوس تکنولوژی جدید و کشف همه چیز این ویندوز جدید. خیلی وقت بود ولی نمی رسیدم. امروز که تصمیم گرفتم قضیه را جمع کنم. نشستم به جمع و جور کردن فایل های روی لب تاپ. رسیدم به عکس ها. عکس های مشترک من و علی هنوز در اف.بی هستند ولی هیدن و مخفی. ولی امروز روی لب تاپ یک عکسی پیدا...
-
این چند روز من!
دوشنبه 6 آذرماه سال 1391 09:17
ارامش و سکوت خانه، وقتی خالی است انگار همه دردهایم تسکین می شود. این که برای خودم لحافم را بر میدارم، چای می ریزم و دراز به دراز روبروی تلویزیون هال می خوابم و برای خودم موسیقی گوش می دهم یا که غلت میزنم و زل میزنم به سقف و برای خودم داستان سرایی میکنم. همین که خودمم و خوددم آرامشم را صد برابر میکند. دلایل کافی داشتم...
-
ادمم دیگر خسته می شوم
چهارشنبه 1 آذرماه سال 1391 16:29
نصف شب با چشم درد از خواب بیدار می شوم. چشمم عفونت شدید دارد. بی حوصله دارو می ریزم. باز می خوابم. صبح 5 دقیقه دیر می رسم به کلاس تربیت بدنی. استاد در را بسته و این یعنی راه نمی دهد دیگر کسی را. می روم سر وقت استاد کارگاه. برایش توضیح می دهم. قبول می کند، امتحان جوشکاری ام را بگیرد از من و بعدش من بروم کلاس تربیت بدنی...
-
خسته است !
سهشنبه 30 آبانماه سال 1391 09:51
داشتم تند و تند کارهای دفتر را جمع میکردم که بروم سمت خانه. ساعت 7 نشده میخواستم که مثلا از دفتر بزنم بیرون. به طرز وحشتناکی خسته و کوفته بودم . عادت دارم آخر وقت هر روز کارهای فردا را To Do list می کنم برای خودم که فردا صبح که آمدم دفتر گ/ه گیجه نگیرم که امروز چه کاری باید بکنم. خوب کار من طوری است که چند تا مسئولیت...
-
وضع و روزگار ما
دوشنبه 29 آبانماه سال 1391 13:30
روزهای یک شنبه از صبح زود تا بوق سگ دانشگاهم. کلاس پشت کلاس دارم. روز خسته کننده ایست ولی خوب وقتی دانشگاهم ، وقتی با بچه هام حالم بهتر است خوب. وقتی جایی هستم که هیچ کس ازعلی نمی پرسد، خوب معلوم است که آرام ترم. اوایل این ترم از تنهایی ام در دانشگاه می ترسیدم. خوب همه دوستان نزدیکم فارغ التحصیل شدند و من ماندم. اوایل...
-
دفتر جدید با آدم های قدیمی !
پنجشنبه 25 آبانماه سال 1391 11:35
خوب کارهای دفتر جدید دارد یواش یواش می افتد روی غلتک. ولی جان به سرم کرد تا تمام شد. هر شب تا ساعت 8-9 دفتر بودم و هستم. البته که خودم مشتاق این همه کار کردنم. بعد از ظهرها که دفتر آرام میشود سکوت خوبی دارد. همه که می روند، چای یا قهوه می گیرم دستم، می ایستم جلوی پنجره رو به خیابان شریعتی و زل می زنم به باغ سفارت...
-
لجبازم و درگیر
سهشنبه 23 آبانماه سال 1391 09:20
بی مقدمه زنگ می زند که فردا ناهار مهمان تو. می آیم دم در شرکت دنبالت برویم ناهار. به مناسبت فارغ التحصیل شدنت. می گویم صبح کامفرم کنیم که این روزها دفتر آنقدر کار ریخته سرم که گاهی سه -چهار ساعت مداوم ایستاده ام سر پا و یادم میرود که مثلا چای ریخته ام برای خودم. صبح رفته ام ورزش. پیاده روی کرده ام و آمدم شرکت. به...
-
آفیس جدید
سهشنبه 16 آبانماه سال 1391 10:21
خوب برگشتم به شرکت مادر. ساختمانمان جداست. ولی طی روز چندین بار رفته ام و آمده ام و خواهم رفت و آمد. صبح زود دیر روز، زودتر از خانه زده بودم بیرون. مسیر را پیاده گز کرده بودم. رسیده بودم در کوچه شرکت و زل زده بودم به در بزرگ ورودی. ایستاده بودم و باخودم فکر میکردم من در همه طبقات این شرکت بوده ام. از اول تا چهارم. حتی...
-
چرا
سهشنبه 9 آبانماه سال 1391 16:11
یک وقت هایی که عصبی می شوم، لج می کنم. درست مثل بچه های سه و چهار ساله دلم می خواهد پا بکوبم زمین. جیغ بکشم. اشک بریزم. داد بزنم. ولی نمی کنم. خودخوری می کنم. گوشه لبم را گاز می گیرم. زل می زنم به یک نقطه و با خودم کلنجار می روم. آدم ها که نزدیکم می شوند را پس می زنم. باید که بروم در تنهایی خودم شاید آرام بگیرم. کلا...
-
پس زندگی کن!
شنبه 6 آبانماه سال 1391 12:09
خوب این چند روز خودم را خفه کردم. اینقدر بالا و پایین پریدم، اینقدر هی همه چیز و همه خاطرات سخت را دایورت کردم که گذشت. همه مهمانی ستاره، تا کسی حواسش به من نبود، می خزیدم در حیاط. روی تاپ می نشستم. برای خودم بودم. و همه دیروز هم افتادم به جابجایی اتاقم. انگار باید یک چیزی در من تغییر می کرد. تغییر کند که دل بکنم از...
-
365 روز
سهشنبه 2 آبانماه سال 1391 17:00
یک سال تمام ... از ان شبی که بی جان در خانه پیدایش کردم. دستانش یخ بود. صورتش بی رنگ. فقط صدای جیغ هایم در گوشم است. تنهایی و استیصالم در این لحظات. زنگ زده بودم به هانی. دویده بود با نیکا و علی بیمارستان. حالم خوش نبود. حالم خوش نیست. یک سال تمام. همه دقیقه ها. همه ثانیه ها. همه و همه در ذهنم جا مانده...جا مانده...حک...
-
...
دوشنبه 1 آبانماه سال 1391 10:06
آن دیگری-ازش خبر داری؟ من-اره آن دیگری-چیکار میکنه؟ من-زندگی! به ظاهر هم خیلی خوشحاله آن دیگری-چرا پس تو زندگی نمی کنی؟ من -من؟ زندگی می کنم. آن دیگری-کاش اینطوری بود که می گفتی من-چطور؟ آن دیگری-که زندگی کنی! که بخندی! انتقام چی رو داری از خودت میگیری؟ من -انتقام هیچی. انتقام زندگی رو . زنده بودن رو آن دیگری -آدم ها...
-
کاش هنوز !
دوشنبه 1 آبانماه سال 1391 10:03
یک جورهای عجیبی بی حوصله ام. یک جورهای عجیبی در خودمم. روزهایم طبق روال عادی ادامه دارد. ورزش، شرکت، دانشگاه، کافه نشینی، پیاده روی، مهمانی، بگو، بخند، رقص، شادی ولی آخر شب، وقتی دل می کنم از نت و زل می زنم به سقف تاریک اتاقم و برای خودم خیال پردازی میکنم. خیال خندیدن بدون دغدغه. خیال آرامش. مدام برایم می نویسد اینقدر...
-
من رفته ام به سه سال پیش
شنبه 29 مهرماه سال 1391 08:58
آش پشت پای فریده را پخته ام. ظرف ظرف کرده ام . مرتب چیده ام روی میز که بابا بیاد و ببرد برای فامیل. خیلی انرژی صرف درست کردنش کردم. بی حال می افتم روی تختم. تازه خوابم برده. بوی سوختن، بوی آتش و دود از خواب بیدارم میکند. سراسیمه می دوم سمت آشپزخانه. هیچ جا هیچ خبری نیست. همه چی امن و امان است. ولی سردرد پریدن از خواب...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 21 مهرماه سال 1391 21:14
نشسته ام زل زده ام به تقویم سال 90! به آخرین سه شنبه مهر ماه و اولین سه شنبه آبان . به 26 مهر و 3 ابان ! بعد هی با خودم می گویم لعنتی دارد می شود یک سال، نه اینکه دارد میشود. شد یکسال از آن روزهای آخر. 3 ابان که بشود دیگر هیچ خاطره مشترکی نداریم من و او. هیچ خنده یی، هیچ اخمی، هیچ خاطره ایی. 3 ابان که بشود ما باز...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 21 مهرماه سال 1391 21:09
مدت ها بود که همه کارهایم را با آیپدم انجام می دادم. خیلی کم پیش میآمد و میآید که باز بیایم سراغ لب تاپم و از زیر تخت بکشمش بیرون، روشنش کنم و با آن کار کنم. خوب امشب آمدم سراغش که آهنگی می خواستم... نشستم همه عکس های این یکسال اخیر را دیدم. دارد میشود یکسال دختر. حواست هست؟؟؟ نه بخدا نیست... نیست که یکسال شد از آن شب...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 19 مهرماه سال 1391 18:16
حالم خوش نیست. سردردم زیاد است. با اینکه دکتر روزی دو تا مسکن قوی داده است ولی سرگیجه هم هست. نمی دانم. با این قیافه خنده داری که پیدا کرده ام. باید صبر کنم تا ورم و التهابش بخوابد. تشخیص دکتر بیمارستان اشتباه بود و بینی ام شکسته.ترسی از مراحل جا انداختن و این های بینی ندارم ولی خیلی خسته ام. از روزهای زندگی خسته ام و...
-
مامان کنارم است
سهشنبه 18 مهرماه سال 1391 16:10
خوب طبق معمول صبح زود بیدار شده بودم که دوش بگیرم و بروم شرکت. از ساعت 5 چشم دوخته بودم به ساعت که 5 و نیم بلند شوم. دوش که می گرفتم، سرم که گیج رفته بود، با بینی رفته بودم توی سینک روشویی. چند ثانیه طول کشیده بود تا حالم جا بیاید. لباس پوشیده بودم و زده بودم بیرون که باد می خورد به صورتم و تیر میکشید بینی ام. رسیده...
-
نگرانی !
چهارشنبه 5 مهرماه سال 1391 22:28
برایم صبح اولین روز پاییز نوشته بود که : پاییز مبارک ... برایش نوشته بودم که پاییز! بهترین فصل سال.. نوشته بود که فقط یک سءوال ؟ نوشته بودم : در خدمتم نوشته بود: دیگه که لاغر نشدید؟ اینور مانیتور پخ زده بودم زیر خنده. یاد روزهایی افتاده بودم که رءیسم بود و می خندید و می گفت: خانم شما صبحانه سرپرست ها رو شرکت نیاین...
-
هوایم داشته باشند رفقا...
چهارشنبه 8 شهریورماه سال 1391 10:10
از ماشین سعید زیر پل گیشا پیاده شدم. رفته بودیم کافه نشینی بعد از مدت ها. مانیا کافه دوست داشتنی ما... سعید دست تکان می دهد ک برود ک داد میزنم :" سعید ، علی از من تو این پارک خواستگاری کرد..." می خندد ک :" پارک رفتگر ... " و می رود. و من مانم و یاد ان شب در ابان ماه ٨٦ ... این روزها ارامترم. خیلی...
-
دلتنگی دلیل برگشت من ب تو نیست
یکشنبه 5 شهریورماه سال 1391 12:02
فردا صبح امتحان ریاضی ٢ دارم ، دو سال و چند ماه بیش امتحان ریاضی ٢ داشتم ک علی دادگاه داشت همان روز، همه شب تا صبح با خودم کلنجار رفته بودم ک بروم سر امتحان، صبحش با علی نرفته بودم. رفته بودم دانشگاه. قدم هایم سست بود برای سر جلسه رفتن. تا دم در کلاس رفتم و برگشتم. نرم سر جلسه . علی چند ساعت بعدش از دادگاه مد بیرون با...