کافه دل خوش ی من

این فصل را با من بخوان، باقى فسانه است... این فصل را بسیار خواندم، عاشقانه است

کافه دل خوش ی من

این فصل را با من بخوان، باقى فسانه است... این فصل را بسیار خواندم، عاشقانه است

از صبح این صفحه جلوی من باز است که یک چیزی بنویسم. مثلا بنویسم ک سفر عالی بود و خوش بودم و کاش تمام نمیشد و از این حرفا. یا بنویسم هفته قبل پیش مشاورم بودم و از همه چیز راضی بود و  از این حرف ها ...


ولی دستم نمیره. نمی دونم چرا...

بار سفر را بسته ام. نشسته ام در شرکت ب هر ضرب و زوری هست کارهایم را تمام کنم . عصر می روم سفر. دریا...ساحل...ب بهانه رنگ ب رنگ شدن ولی ب واقعیت زندگی... شاید اینبار سفر درمان این همه پریشانی ام باشد...شاید

کلافه ام. اصلا ذهنم روی کار جمع نمی شود. اصلا تمرکز ندارم روی کار. ن انگار ک باید امروز ساعت 6 تمام محتوای سایت را تحویل بدهم. آن هم ب خانم "د" ک هیچ راهی برای فرار نیست. خودم هم نمی دانم چ مرگم شده است. انگار میخواهم صورت مسئله را پاک کنم. انگار میخواهم از همه چیز فرار کنم. کیفم را بی اندازم روی کولم و بدوم. ی بغض نشسته توی گلوم... دارم خفه میشم... دارم خفه میشم...

نمی دانم. حرف هایشان را نمی فهمم.دلنگرانی هایشان را هم. گاهی نیاز است که ادم برود در خودش. برود در خودش و دو دوتای ذهنش را چهارتا کند. برود در خودش و در سکوتش با خودش، با احساسش، با زندگیش خلوت کند. حالا حال من همین است این روزها. میخواهم در خودم باشم. برای خودم باشم. باید ک در خودم فرو بروم و برای خودم حرف بزنم. گاهی اینطور می شوم و خوب گاهی باید ک فقط خودم باشم...


نمی دانم چقدر این روزها در خودم ماندم ک اینطور اطرافیانم ب صدا در آمدند...ولی شاید خیلی طولانی شده است...شاید...باید یک سر بروم پیش مشاورم واقعا شاید!!!!!