همه چراغ های ساختمان مرکزی خاموش شده. من تازه کار روی گزارش هفتگی رو تموم کردم. ایمیل ها رو ارسال کردم. کار ها رو بستم و نه انگار که امروز از دانشگاه عصر آمده ام شرکت. به اندازه یک روز کامل کار کردم. خانم "د" آمده بود اینجا جلسه، کار های جلسه را انجام دادم و حالا نزدیک ساعت 8:30 است که دیگر چشمام باز نمی مونه . شادمهر در فضای خالی شرکت می خونه و من دلم برای مامان تنگ می شه. اروم اروم براش اشک می ریزم. کارها رو جمع می کنم که برم. ولی گاهی واقعا پای رفتن ندارم. واقعا می خوام همه روزهامو رو اینجا توی این سکوت بمونم...
کاش میشد همین الان ببینمت...
من چقدر سکوتم الی ...
There is nothing wrong with work being your life. There is only something wrong when you hide from life behind your work!
جمله ات من رو به فکر فرو برده... من از زندگی ام فرار نمی کنم...ولی نمی دونم چرا این رو برام نوشتی