کافه دل خوش ی من

این فصل را با من بخوان، باقى فسانه است... این فصل را بسیار خواندم، عاشقانه است

کافه دل خوش ی من

این فصل را با من بخوان، باقى فسانه است... این فصل را بسیار خواندم، عاشقانه است

از چاله به چاه نمی روم !

آن بالای قله ، که از تله سیژ پیاده شدیم که بی اندازیم در پیست، کشیده من را کنار که دخترک دیروز آقای "ح" را دیدم. شاکی بود از اینکه تو از اون دوری می کنی. کشیده بودم خودم را در پیست که جوابش را ندهم. باز پرسیده بود مشکل تو و آقای "ح" چیست. و من باز جواب سر بالا داده بودم. رسیده بودیم پایین پیست. افتاده بودیم روی برف ها...


گفته بودم که: " من از علی جدا نشدم که از چاه بی افتم در چاله مرد! آقای "ح" فکر می کند که من اگر به او میخندم بله دارم تیک و تاک می زنم. بهش پیغام بده که جان من بی خیال من شوید! همان علی برای همه زندگی من بس بود! "


زل زده به من. داستان را نمی فهمد. می گویم :" یک دور دیگر باهم برویم؟" سوار تله سیژ می شویم. می رویم قله. اسکی می کنیم تا پایین. و من هم چنان به این فکر می کنم که چقدر دیگر باید از آدم ها دوری کنم تا فکر نکنند یک زن مطلقه ام که دنبال دست آویز جدیدی برای زندگی ام می گردم...


من خوبم!! من زنده ام. من زندگی می کنم و همین برایم کافی است.

وحشی شده ام

یک جورهایی آرام ترم. کاری به کار کسی ندارم. حتی خیلی کم می روم با دوستانم بیرون و بیشتر با خودم هستم و خودم. انگار تنهایی بهترین آرام بخش است برای من. خوب شاید باید قبول کنم که پیش بینی آقای "نون" در مورد اینکه آمدن به این دفتر آرامشم را بیشتر می کند درست بوده و شاید هم زمان بالاخره دارد کار خودش را می کند. ساعت های بیشتری در دفتر می مانم. کارهایم را سر و سامان می دهم. می روم پیشت پنجره زل می زنم به چراغ های ساختمان مرکزی و یک روزهایی مثل دیشب مچم گرفته می شود و هم زمان آقای "نون" هم پشت پنجره است و هم را می بینیم و سریع می رویم کنار!  12 ساعت در روز دفترم و کار می کنم. می دانی کار کردن بهترین آرام بخش است برای من انگار. وقتی غرق نوشتن می شوم و ساعت ها را فراموش می کنم، وقتی نتیجه کارم را ایمیل می کنم و جواب و فیدبک های مثبت می آید سمتم، همه و همه آرامم میکند.


خوب آرام بخش خوردن را دو هفته ای است قطع کردم. بدم می آید که معتاد چیزی شوم یا اینکه یک عامل بیرونی آرامم کند. دو هفته هر شب تا صبح کابوس دیدم. از خواب پریدم. خوابم نبرد. انگار معتاد هم شده بودم به این آرام بخش ها. ولی یک شب یادم افتاد وقتی زهیر بچه بود و شب ها نمی خوابید، دکترش تجویز هرشب فیلم طنز دیدن را کرده بود. دنبال این سریال های طنز گشتم و در ناباواری کامل از دخترعمه ام یکی را گرفتم. حالا هر شب قبل از خواب برای خودم یک دیدن قسمت از سریال را تجویز کرده ام. سه شب است آرام تر می خوابم. از کابوس خبری نیست ولی هنوز می پرم از خواب. امیدوارم این هم حل شود ولی خوشحالم که خود درمانی ام ظاهرا جواب داده است...


بی اشتهایی هست. کمتر شده و حتی وقتی هم که اشتها دارم حجم غذا خوردنم خیلی کم است ولی حداقل دارم همه سعی ام را می کنم وقتی با بابا یا هانی هستم، حتما غذا بخورم. حتی اگر به زور باشد ولی بخورم. دوست ندارم بیشتر از این ازار ببینند برای غذا نخوردنم. حتی درمهمانی هم. باید ظاهرا خودم را به یک سری کارها مجبور کنم. وحشی شده ام و رام نشدنی گویا...


من معذبم

ادم اجتماعی هستم ولی کم طاقت شدم. حجم زیاد کارهای روزانه به علاوه ساعت های زیاد کاری ام، درس و دانشگاه و همه دردسرهای خودم زمانی برای مهمونی بازی برایم نمی گذارد. نه اینکه اهلش نباشم که هستم ولی این روزها بیشتر و بیشتر و بیشتر به سکوتم محتاجم. به اینکه وقتی ساعت 10 می رسم خانه یک راست بروم توی اتاقم و لباس هایم را بکنم و بی افتم توی تخت. از ساعت 6 صبح بیرون بودن تا این وقت شب، از این کلاس سر ان کلاس رفتن به خدا شوخی نیست. صبح دویدن و ورزش رفتن و تا 8 شب کار کردن توانی برایم باقی نمی گذارد که بخواهم تازه برسم خانه و با اهل خانه سر و کله بزنم...


وقتی خانه خودم بودم، بیشتر شب ها مهمان داشتیم. یکی از دوستان علی. ولی توان آن روزهای من کجا و این روزها کجا. حالا 6 شب است که هر شب یا مهمان شام داریم یا بعد از شام. خسته که می رسم خانه باید یک لبخند بزنم بنشیم جلوی مهمان محترم! و آخر سر هم بابا کله سحر ساعت 6 صبح وقتی من دارم تند تند می دوم که برسم به کلاس ورزشم جلویم را بگیرد که این چرا دیشب عصبانی بودی؟!؟ بعد نمی دانم چرا خیلی برایش عجیب است آدمی که از 7 صبح دانشگاه بوده تا 8:15 شب چرا خسته است و سه بار زنگ زدن از خانه که کجایی مهمان داریم عصبانی اش می کند!!!!


من محتاج سکوتم. اینکه برسم خانه. خودم باشم و خودم. واقعا تحمل این شرایط از تحمل من خارج شده. دلم آزادی های خودم را می خواهد در خانه. آزادانه بچرخم. موزیک را با صدای بلند گوش بدم. یک گربه کوچک دنبالم راه برود و میو میو کند. زنگ بزنم به فرشته و فرزانه بیایند دور هم باشیم. دلم زندگی می خواهد. من در این خانه همیشه معذبم. همیشه باید رفتارم را بسنجم. رفتم را ، آمدم را! زندگی کردنم را...


باید گویا فکر کنم. با این روال نمی شود ادامه داد. من هی باید خودم را منگنه کنم . مسلما آنها هم هی مدام دارند خودشان را منگه می کنند. آنها هم معذب اند. خوب مادرم که نیست همه سگ اخلاقی های مرا تحمل کند. ادامه زندگی به این روال ممکن نیست...


بعدش می دانی روزهایی که تنها ام در خانه، وقتی که سفر بود آنقدر آرامم که باورم نمی شود. سکوت و تنهایی و خلوت عجیب آرامم می کند...


خنده هایمان

تصمیم گرفته بودم که ویندوز 8 بریزم روی لب تاپ. هوس تکنولوژی جدید و کشف همه چیز این ویندوز جدید. خیلی وقت بود ولی نمی رسیدم. امروز که تصمیم گرفتم قضیه را جمع کنم. نشستم به جمع و جور کردن فایل های روی لب تاپ. رسیدم به عکس ها. عکس های مشترک من و علی هنوز در اف.بی هستند ولی هیدن و مخفی. ولی امروز روی لب تاپ یک عکسی پیدا کردم که همه هستیم. آخرین تولد محبوب است. بابا کنارش نشسته، من و علی، هانی و علی و زهیر ! همه دورشان هستیم. بعد یک جور خوبی همه داریم می خندیم. یک خنده از ته دل ته دل است. حتی محبوب! با اینکه مریض است می خندد. همه دست هایمان روی شانه های هم است. جمع مان در این عکس جمع است. یک جور خیلی خوب است این عکس. به خودم که آمدم 5-6 دقیقه یی بود که زل زده بودم به عکس و خنده هایمان. زدم عکس بعدی! علی از زندان آزاد شده. شده است 55 کیلو. همه رفته ایم بهشت زهرا. بالا سر محبوب. باز همه دور همیم. حتی محبوب هم هست و خنده روی لب هایمان بالای سر قبر محبوب . دست ها روی شانه های هم ...


یک حال بدی می شوم. لب تاپ را خاموش نکرده می بندم. گور بابای ویندوز 8 و تکنولوژی و کوفت و زهرمار زندگی ...

این چند روز من!

ارامش و سکوت خانه، وقتی خالی است انگار همه دردهایم تسکین می شود. این که برای خودم لحافم را بر میدارم، چای می ریزم و دراز به دراز روبروی تلویزیون هال می خوابم و برای خودم موسیقی گوش می دهم یا که غلت میزنم و زل میزنم به سقف و برای خودم داستان سرایی میکنم. همین که خودمم و خوددم آرامشم را صد برابر میکند. دلایل کافی داشتم برای سفر نرفتن تعطیلات همراه خانواده ولی خوب ته دلم از تنهایی و سکوت خانه غلغلکش میشد. و خوب من از وقتی طفل بودم عاشوارا را با محبوب رفته بودم بازار تهران. یک جورهایی یک سنت بوده برایم همیشه. چند سالی هم که نرفتم همه سال با خودم درگیر بودم که امسال نرفتم بازار. نه اینکه آدم مذهبی باشم یا مثلا بروم بشینم بزنم به سر و صورتم که :"ای وای دیدی چی شد" نه. برای این ها نمی روم. می روم آدم ها را نگاه میکنم. زل می زنم بهشان و به داستان سرایی ها گوش می دهم. خوب یک جور مرض است این هم شاید. البته بازار رفتن ما هم خانوادگی بود و هست و دختر خاله و پسرخاله و همه و همه ریسه می شویم. که چند سالی است سخنرانی که ما می رویم پای حرف هایش یا که بیشتر می رفتیم و می رویم که فضولیمان را ارضا کنیم جایش عوض شده و امده یک جایی در بهارستان...


رفته بودم صبح زود با دختر که در راه به شوهرش گفته بودم:" علی اگر آمد لطفا سر سنگین برخورد کنید" می دانستم که علی تیر کرده است که بیاید پای مجلس خانوادگی. شاید به قول دکتر نون برای دیدن من و شاید برای فضولی و شاید واقعا برای عزاداری! نمی دانم. نشسته بودم ور دل دختر خاله ها، که دختر خاله بزرگه گفته بود که :" دیروز علی را دیده ام و..." و شروع کرده برایم تعریف کردن از علی. عصبانی می شوم . بی حوصله به دختر خاله دیگرم پناه می برم. بعدش از بابا می شنوم که شوهر خاله هم برایش گفته که علی را دیده. بعدش با خودم فکر میکنم یعنی دیدن علی اینقدر مهم بوده برایشان؟!!؟؟


بعدترش سه سالی هم هست که می روم ظهر عاشورا خانه المیرا به کمک کردن برای پخش کردم نذری ها و شستن ظرف های غذا. نمی دانم این همه تناقض از کجا در وجودم جا مانده. داستان آشنایی من و المیرا و نذری خانه یشان هم برای آنقدر جالب هست که هر سال من را بکشد آن جا. خوب من یک دوستی داشتم در دانشگاه روان شناسی. آن وقتی که من مترجمی میخواندم. یک یا دو کلاس عمومی ترم اول باهم بودیم و بعدش شده بودیم همه کس هم در دانشگاه. در حدی که فرشته پای همه رفت و آمد های من و علی بود آن روزها. یعنی گاهی سه تایی می رفتیم بیرون از دانشگاه. خنده دارش این بود که وقتی قضیه ازدواج من و علی جدی و رسمی شد در دانشکده کوچک ما، همه استادها را گذاشتیم سرکار که علی برادر فرشته است و فرشته می شود خواهر شوهر من! داستان خنده داری شده بود. به هر حال، سه سال پیش یک شب فرشته زنگ زده بود که :" دختر بیا نذری ببر" رفته بودم آنجا و المیرا را دیده بودم و المیرا گفته بود که فردا بیا خانه ما نذری و این ها. رفته بودم. المیرا هم دوست جان جانی فرزانه، خواهر فرشته بود. خلاصه داستان رفاقت رفتن ما به خانه المیرا از این جا شروع شده بود سه سال پیش و حالا شده ام پای ثابت روزهای عاشورا...


امسال که تاسوعا هم فرشته زنگ زده بود که :" دختر بدو بیا خانه المیرا به کمک." می رویم به خنده و شوخی و زنانه دوره هم کمک میکنیم. کلی برایم حال و هوایش خوب است. خوب بعدش هم بساط قلیون و بارگذاشتن کله پاچه اطرافیان و خلاصه می رویم انگار عهد قاجار و سبزی پاک کردن. در جریان زندگی من بودند و خوب جدا شدنم و هم این ها. وقتی کنارشان هستم آرامم و این برای من خیلی مهم است که کنار آدم ها آرام باشم. آرام ! و این من را جذبشان میکند...


این دو روز، هر روز سر ظهر موبایلم زنگ خورده بود که:" دخترک کجایی برایت غذا بیاورم. " خوب غذا که بهانه بود. هم من می دانستم، هم او. آمده بود دم در خانه المیرا و غذا داده بود  رفته بود. و خوب از طرفی دیگری زنگ زده بود که " خانم کجا براتون ناهار بیارم؟!؟!" که صدای همه در آمده بود که چه خبرته تو؟!؟!؟ و من خندیده بودم که اشتباه می کنید. هیچ خبری نیست و از این حرف ها...


آرام بودم این چند روز. خندیدم. و حتی بابا می گفت ، ان وقتی که لوس شده بودم و توی بغلش خودم را جا می دادم که دختر :" چاق شدی" و خوشحال بود گویا. نمی دانم. بعدترش دیشب اقای نون از حالم که می پرسد برایش از  آرامش می گویم و می خندد که :"سکوت!" یک جورهایی در سکوتم جا شدم. و این خوب است...