کافه دل خوش ی من

این فصل را با من بخوان، باقى فسانه است... این فصل را بسیار خواندم، عاشقانه است

کافه دل خوش ی من

این فصل را با من بخوان، باقى فسانه است... این فصل را بسیار خواندم، عاشقانه است

آرامش است ستودنی است ...

 حالا ارام ترم. صبح دستانم یخ کرده بود. وقتی با آقای "ن" حرف می زدم، صدایم می لرزید. رنگم پریده بود. ولی حالا آرام ترم. قصه یی بود که تکرارش این روزها برایم خیلی سخت و سنگین بود. باز درگیر شدن من در ماجرایی که هیچ نمی دانستم از آن . نه سرش بودم نه ته اش. فقط یک ببیننده و حالا داشتم می شدم یکی از سران فتنه. قصه این بود که :

 سر صبح وسط دویدن های من برای رساندن هدایا به سازمان مرکزی و همه مراجعین و مخاطبین، تلفنم زنگ خورده بود. یک آشنای قدیمی پشت خط بود. یک دوست و یک همکار. بعد از کلی حال و احوال سراغ نامه یی را گرفته بود که دو سال پیش فتنه یی به پا کرده بود در سازمان. حالا بعد از دو سال سراغ نامه را از من می گرفت. که دارمش آیا؟!؟ که می دانم از کجا می شود پیدایش کرد؟ بهم ریخته بودم. طولانی مدت پای تلفن در موردش حرف زده بود و من مداما" اظهار بی اطلاعی کرده بودم. تلفن را قطع کرده بود که زنگ زده بودم به آقای "ن" بزرگ. قصه را گفته بودم. گفته بودم یک از همکاران قدیمی است و سراغ آن نامه کذایی را می گیرد. گفته بود همین حالا به آقای "ن" اطلاع بده. تلفن بزن و داستان را تعریف کن. روی همین حالا تاکید داشت. زنگ زده بودم. دست و پایم یخ کرده بود. همه روز خودم را مشغول کرده بودم. رفته بودم سازمان مرکزی که هدیه مدیریت را تحویل دهم. آفای "ن" را دیده بودم. باز حرف کشیده بود بر سر این موضوع. باز یخ کرده بودم...


ولی حالا آرامترم. نشسته ام و کارهای تلمبار شده را جمع می کنم. خسته ام و درگیر کار و برنامه سال بعد. صدای دکلمه آقای "ن " در دفتر می پیچد. چراغ هایش هنوز روشن است. مدتی زل زده بودم به شیشه پنجره اتاقش و فکر می کردم اگر جای او بودم و این اتفاقات برای من می افتاد چه واکنشی نشان می دادم! آیا من هم اینقدر آرام بودم؟!؟! فکر نکنم...



پ.ن: بالا جانم راست می گوید... من خیلی جدی درگیر زندگی شده ام. خیلی چیز ها یادم رفته. خیلی تفریحات را ندارم. مثل دیوانه ها در خیابان بالا و پایین نمی پرم دیگر. من خیلی جدی درگیر زندگی شدم...کاش یکی می گفت که همه این ها اتفاقات شوخی بوده است. مرگ مادرم. طلاق. از دست دادن کارم. دانشگاهی که تمام نمی شود و هزار و یک اتفاق دیگر...

نظرات 2 + ارسال نظر
رامونا جمعه 25 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 12:55 ق.ظ http://note-book.persianblog.ir/

منم یه آشنایی دارم که همش دو به هم زنی میکنه و گییییییر سه پیچ میده و ول نمیکنه.جالب اینجاست که شوهرشم جلوی جمع از این اخلاقش انتقاد کرد و بازم ول کن نبود :| این آدما رو "بعضی وقتا" باید نا دیده بگیریم فقط ریحان :*

:)

بالالایکا شنبه 26 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 12:41 ب.ظ http://www.balalayka.ir

چقد دلم برا دخترک کوچولو و سرتقم تنگ شده بود !! الان که اومدم دوباره لحن خاص نوشته هات رو خوندم فهمیدم یهو !!
درگیری های پایان سال برای همه مون هست ولی دلیل نمیشه اونایی رو که برام خیلی عزیزن از یاد ببرم . امیدوارم خودت رو به عالمه جینگول پینگول های رنگی پنگی (بقول الاهه) دعوت کرده باشی و اینجوری آماده بشی برای یه تعطیلات که بطرز وحشیانه ای خوش میگذره به آدم !
بعد خصوصی آدرس یه وبلاگ رو برات میذارم که روزانه نوشته های یه دختره که به نظرش زندگیش اند خوشی و خوشبختیه و من با هر بار خوندنش مو به تنم سیخ میشه . یه ذره بخون ببین ماها چقد خوشبختیم و خودمون خبر نداریم .
با خودت عهد ببند برای خوشی کردن بی قید و شرط تو تعطیلات امسال ، خُّب ؟؟؟

هیچ وقت تعطیلات عید برایم دوست داشتنی نبود. حتی وقتی بچه بودم. از این همه ماندن در خانه خسته می شوم. حالا که بدتر هم شدم. خانه گریزی که دومی ندارد این روزها. به هر حال باید کمی استراحت کنم و با برادر از فرنگ برگشته هم زمانی را بگذرانم. هیچ چیزی نخریدم. اصلا وقت بیرون رفتن نداشتم و ندارم. شاید فقط امشب بروم برای خانم "د یک چیزهایی بخرم که هم تولدش است این روزها و هم عید و هم مدیر دوست داشتنی من است. برایم بگذارید لینک را که شدیدا" نیاز دارم بشنوم که خوشبختم این روزها... عهد می بندم که یکم بخوابم ...این مهم ترین اتفاق خوبی است که می تونه در این تعطلات 4 روزه برای من بیوفته

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد