از چهارشنبه تا همین دیشب هیچ شبی آرام نخوابیده بودم. وقتی گفته بود که بیمارستان است. وقتی 5شنبه سرموضوع کوچکی قیامت به پا شده بود، وقتی همه شنبه را بغض کرده بودم. خوب خانم "ن" راست می گوید که دختر این دو سه روزه باز لاغر شدی که. تا همین امروز . حالا ارامترم. بی خبری بدترین درد است. حالا که ارام گفته است که دکتر مشکوک به سرطان آن هم از نوع خون و مغز استخوان است! و در خوشبینانه ترین حالت یک شوک عصبی است که سیستم بدنی اش را بهم ریخته ...پای تلفنم یخ می کنم. ولی سعی میکنم صدایم نلرزد. آرام میگویم خوب معلومه شوک عصبی است. تو بعد از بگو، مگو با فلانی اینطور شدی... ولی یخ کردم. سعی میکنم خیلی آرام آرام باشم و به کابوس روز 2 فروردین فکر نکنم...همه تنم یخ است. به هیچ کس هم که نمی شود گفت. نمیشود و باید صبر کرد تا هفته بعد که جواب قطعی آزمایشها بیاید. بگوید که تشخیص خوشبینانه دکتر درست بوده، نه هیچ چیز دیگری...
کاش زودتر دوشنبه شود...
خیلی نوشته هات به دل میشینه.از نظر من بهتره نویسنده بشی.برو دنبالش آیندت روشنه.امیدوارم به هدفت برسی دوست گلم.لینکت کردم
امیدتو از دست نده با خدا حرف بزن خدا کسی رو نا امید نمیکنه.مطمئن باش