کافه دل خوش ی من

این فصل را با من بخوان، باقى فسانه است... این فصل را بسیار خواندم، عاشقانه است

کافه دل خوش ی من

این فصل را با من بخوان، باقى فسانه است... این فصل را بسیار خواندم، عاشقانه است

سکوت جنون آور

نشسته ام پشت میز کارم توی دفتر. یک سکوت خوبی است اینجا هر روز بعد از ساعت 5-6 که آرامش عجیبی به آدم میده. سکوتش اونقدر زیاده که حتی صدای چیکه کردن آب دستشویی هم از ته سالن این سکوت رو می شکنه. منتظرم خانم "ب" بیاد دنبالم. قرار است با هم یه سری بروی یک وری. چند جا کار داریم هر دو. برای دیدن خیاط خانم "ب" و همین طور از این شو های لباس دوستانه . باید یکم به فکر سر و وضعم باشم. مدت هاست که اسپورت پوشی ام بیش از حد شده. گاهی حس می کنم اینکه همیشه کوله پشتی به کول در شهر می چرخم، با یک جفت کفش اسپورت و شلوارهای عموما لی دارد یکمی بچه ام می کند. گاهی باید باور کنم که یک زن 25 ساله ام  و مثل یک خانم و لیدی لباس بپوشم، حرف بزنم، فکر کنم و تصمیم بگیرم...

امروز صبح زود زنگ زده بود که فلانی گفته است که:" بیایی این هدایای تبلیغات سال جدید این شرکت فلان را ببینی." گفته بودم که:" من انتخابم را کرده ام:". گفته بود :" حالا بیا این ها را هم ببین" جمع جور کرده بودم و رفته بودم سمت دفترتبلیغاتی.رسیده بودم. رفته بودم دفتر خودش اول. برایم توضیحاتی داده بود. مردک هیز هم بود و طبق معمول سرتاپای من را برانداز می کرد رفته بودیم دفتر مورد نظر و معرفی شده بودم! خوب همیشه وقتی اینطور رسمی معرفی می شوم، اینطور می شوم من تصمیم گیرنده و همه نگاهشان به تصمیم من است! خنده ام می گیرد که من  25 ساله را اینقدر بزرگ نمایش می دهد این کار. ایستاده بودم وسط شو روم و به لوازم نگاه می کردم. یک خانمی هم بود که هم سن و سال شایدم بزرگتر بود. لیدر من بود در آن شو روم. گاهی زیر چشمی که نگاهش می کردم می دیدم چقدر متفاوتیم! من با تیپ اسپرت و دم دستی ولی کاملا ساده. با یک ته آرایش نیم بند که وقت آمدن پریده بودم توی دستشویی دفتر و تند و تند خط و خوط کشیده بودم که از این  همه بی حالی در بیایم! اون با یک تیپ فشن و موی مرتب و آرایش خیلی زیاد . نه انگار که محل کار بود. همه راه برگشت به این فکر می کردم من درستم یا او...!

نشسته ام پشت سیستمم و منتظرم خانم "ب" بیاید. شاید برای وقت تلف کردن است که دارم می نویسم اینجا. شاید هم برای اینکه اشفتگی ذهنم کم کمتر شود! شاید چون فلانی توی جلسه فلان گیر کرده است و جواب زنگ تلفن من را نداده و من وقتی کسی جوابم را نمی دهد می خواهم بروم بمیرم! حتی اگر آن آدم توی جلسه باشد. گاهی وقتی بی جواب می مانم مثل روانی ها تلفن را می گذارم روی ردیال! مثل 16 همین ماه پیش که فلانی از من در عرض 2 ساعت 133 تا میسکال داشت ! گاهی هم اینطور می افتم به خود خوری. که چرا جواب نداد. کجاست. چه خبر است. فرقی هم ندارد کی باشد. هر کسی جوابم را ندهد یکجورایی غرور مسخره من را به بازی گرفته...

سکوت خوبی است امروز و هر روز این ساعت دفتر. می شود ساعت ها ارام نشست و زل زد به در و دیوار و فکر کرد. تصمیم گرفت. عملی کرد. بعدش رفت کنار پنجره به حرکت ماشین ها زل زد. بعد به خودم فکر کنم. به روزهایم. به زندگی ام. به قهوه ای که دستم است. به فلانی و فلانی ها فکر کنم. به ساختمان مرکزی زل بزنم و فکر کنم الان کی هست ، کی نیست. سکوت این وقت های دفتر یکجوری جنون آور است شاید!

نظرات 3 + ارسال نظر
محدثه یکشنبه 8 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 06:54 ب.ظ http://www.khodam19.persianblog.ir

:* برای خودت و سیلان هات:)

برای تو و مهربانی هایت!

El یکشنبه 8 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 10:41 ب.ظ http://my--immortal.persianblog.ir/

هزار بار تصمیم گرفتم از این به بعد خانوم و شیک و لیدی باشم و همیشه آرایش شیک داشته باشم و دست از این لباسای اسپرت راحت بردارم... و باز به یه هفته نکشیده برگشتم به اصل خودم!!

یعنی این اصل و ذات خراب ماست !!!!! :)))

داش بهی سه‌شنبه 10 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 06:30 ب.ظ http://behii.persianblog.ir/

سکوت خوب و جنون اور ؟

اره... سکوت خوب و جنون آوره!!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد