کافه دل خوش ی من

این فصل را با من بخوان، باقى فسانه است... این فصل را بسیار خواندم، عاشقانه است

کافه دل خوش ی من

این فصل را با من بخوان، باقى فسانه است... این فصل را بسیار خواندم، عاشقانه است

اولین عیدی 92

داشتم تند و تند برنامه سال بعد شرکت را ادیت می کردم که بفرستم برای رییس که جلسه داشت و دارد با آقای "ن" در ساختمان مرکزی. تلفنم که زنگ خورده بود که :" هستی ریحان جان؟" و گفته بودم که بله. و خواسته بود که سریع بروم آن دفتر. در راه 3 دقیقه یی  هزار و یک فکر کرده بودم. که چه شده که خانم "د" خواسته سریع بروم ساختمان مرکزی. در طبقه 5 آقای "ن" را دیده بودم که پرسیده بود که دنبال رییسم می گردم که گفته بودم نه خانم"د" کارم دارد. خیلی تند گذشته بودم از کنارش. حتی یادم نیست که خداحافظی کرده ام یا نه. رفته بودم داخل اتاق که خانم "د" نازنینم بعد از کلی مقدمه چینی اولین عیدی امسال را به من داده بود. کلی خوشحال شده بودم. کلی زیاد. بوسیده بودمش و برگشته بودم دفتر خودمان که تند تند بازش کنم و  از دیدن کادوی درون باکس جیغ کشیده بودم. من تاحالا از هیچ کس چنین هدیه یی نگرفته بودم. خیلی ساده است ولی خوب لباس تو خونه عیدی گرفتن از خانم "د"خیلی هیجان انگیز بود. یک تجربه عجیب که تو از مدیریت لباس خواب کادو بگیری! دوست داشتنی بود و مثل همیشه سرشار از انرژی...


ممنونم خانم "د" دوست داشتنی من .

این همه فاصله ...

هفته ها بود نرفته بودم کافه معروف و دوست داشتنیمان. زنگ های همه رفقای کافه نشین را همه این مدت بی پاسخ گذاشته بودمو حوصله جمع نداشتم و ندارم. دیروز به آرایشگرم می گفتم که جدا"آدم گریز شده ام  و عاشق ساعت های تنهایی ام در شرکت ام و بعد از آن هم چپیدن در خانه و در اتاقم ماندن. اصلا طاقت روبرو شدن با آدم ها را در خودم نمی بینم. دیروز بعد از آرایشگاه که زده بودم به سیم آخر و موهای تا کمر ریخته ام را ماهگونی کرده بودم، عزمم را جزم کرده بودم که سر خر را کج کنم به سمت کافه. شده یک قهوه هم بخورم با رفقا. رسیده نرسیده کافه را گذاشته بودم روی سرم. وسط میز ها چرخیدن و با همه سلام و احوال کردن. سفارشم را دست گرفته بودم و در سالن راه می رفتم. خیلی واضح و مبرهن بود که خسته ام و از چیزی فرار میکنم. چقدر همه چیز در این چند ماه که نرفته بودم عوض شده بود. حتی قیمت ها. حتی رفقای من. حرف هایشان را نمی فهمیدم. رفته بودند در یک فاز جدید.  داشتند آماده انتخابات می شدند. و من خیلی بی حوصله ام برای این حرف ها. یار کشی ها انجام شده بود. سمت ها پخش شده بود...

سفارشم را که خوردم، خداحافظی کردم و زدم بیرون. آمدم سمت خانه، من عوض شده ام یا آنها؟ نمی دانم. فقط می دانم خیلی ساکت شده ام ...همین

آرامش است ستودنی است ...

 حالا ارام ترم. صبح دستانم یخ کرده بود. وقتی با آقای "ن" حرف می زدم، صدایم می لرزید. رنگم پریده بود. ولی حالا آرام ترم. قصه یی بود که تکرارش این روزها برایم خیلی سخت و سنگین بود. باز درگیر شدن من در ماجرایی که هیچ نمی دانستم از آن . نه سرش بودم نه ته اش. فقط یک ببیننده و حالا داشتم می شدم یکی از سران فتنه. قصه این بود که :

 سر صبح وسط دویدن های من برای رساندن هدایا به سازمان مرکزی و همه مراجعین و مخاطبین، تلفنم زنگ خورده بود. یک آشنای قدیمی پشت خط بود. یک دوست و یک همکار. بعد از کلی حال و احوال سراغ نامه یی را گرفته بود که دو سال پیش فتنه یی به پا کرده بود در سازمان. حالا بعد از دو سال سراغ نامه را از من می گرفت. که دارمش آیا؟!؟ که می دانم از کجا می شود پیدایش کرد؟ بهم ریخته بودم. طولانی مدت پای تلفن در موردش حرف زده بود و من مداما" اظهار بی اطلاعی کرده بودم. تلفن را قطع کرده بود که زنگ زده بودم به آقای "ن" بزرگ. قصه را گفته بودم. گفته بودم یک از همکاران قدیمی است و سراغ آن نامه کذایی را می گیرد. گفته بود همین حالا به آقای "ن" اطلاع بده. تلفن بزن و داستان را تعریف کن. روی همین حالا تاکید داشت. زنگ زده بودم. دست و پایم یخ کرده بود. همه روز خودم را مشغول کرده بودم. رفته بودم سازمان مرکزی که هدیه مدیریت را تحویل دهم. آفای "ن" را دیده بودم. باز حرف کشیده بود بر سر این موضوع. باز یخ کرده بودم...


ولی حالا آرامترم. نشسته ام و کارهای تلمبار شده را جمع می کنم. خسته ام و درگیر کار و برنامه سال بعد. صدای دکلمه آقای "ن " در دفتر می پیچد. چراغ هایش هنوز روشن است. مدتی زل زده بودم به شیشه پنجره اتاقش و فکر می کردم اگر جای او بودم و این اتفاقات برای من می افتاد چه واکنشی نشان می دادم! آیا من هم اینقدر آرام بودم؟!؟! فکر نکنم...



پ.ن: بالا جانم راست می گوید... من خیلی جدی درگیر زندگی شده ام. خیلی چیز ها یادم رفته. خیلی تفریحات را ندارم. مثل دیوانه ها در خیابان بالا و پایین نمی پرم دیگر. من خیلی جدی درگیر زندگی شدم...کاش یکی می گفت که همه این ها اتفاقات شوخی بوده است. مرگ مادرم. طلاق. از دست دادن کارم. دانشگاهی که تمام نمی شود و هزار و یک اتفاق دیگر...


یه سئوال خیلی شخصی از شما دارم آقای رییس ! به نظر شما با مدیری که 10 بار برای گزارش اطلاعات غلط فرستاده و شما مجبور شدین 60 بار گزارش رو عوض کنید ! باید چیکار کرد؟؟؟ نه جان من ، رییس یه بار خودتو بزار جای من... و بگو جای من بودی چیکار می کردی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

رفلاکس خر است

هیچ وقت نشده بود کسی را ببینم که رفلاکس دارد بعد بفهمم آدم های اطرافش چه دردی می کشند از دیدن حالش. رفته بودم ساختمان مرکزی پیگیر یک درخواست. یک وقت هایی کلافه می شوم که تا خودم نمی روم دنبال کاری، کار انجام نمی شود.  بی حوصله ایستاده بودم جلوی کانتر مسئول دفتر که کارم راه بیفتد بیایم دفتر پی بدبختی های خودم. موبایلم هم زنگ می خورد که رئیس می گفت برو دفتر مهمان داریم، من نیستم تو برو تا من برسم." بی حوصله بودم. صدای سرفه های خشن پشت هم آقای "ن"، بیرون آمدنش یهو از اتاق ناهار . صورت برافروخته اش. همه می گفت که رفلاکس دارد سر می رسد. پرسیده بودم: "خوبین" گفته بود :" آره" دویده بود سمت اتاقش. حالم بد شده بود. احساس خیلی بدی داشتم. آمده بودم دفتر خودمان. حس بدی داشتم که یک نفر بعد از غذا خوردنش اینطور بهم بریزد، عصبی ام کرده بود...


برایش نوشته بودم :" خوبییی؟" نوشته بود:" نه والا!" قصه این بود که کوکا و سس را باهم خورده بود و در جا رفلاکس داشت. پرسیده بودم:" تو مگه رفلاکس نداری؟" تازه فهمیده بودم که آدم های اطرافم از این حال من چه حس بدی بهشان دست می دهد. چقدر غمگین می شوند. فهمیده بودم که وقتی اون طور پشت هم می افتم به سرفه، می افتم به برگرداندن غذا...


باید یک عذر خواهی بکنم از همه آدم های اطرافم. هر چند که مدت هاست رفلاکسم کم شده و اشتهایم به غذت خیلی بهتر است ولی باز هم !