کافه دل خوش ی من

این فصل را با من بخوان، باقى فسانه است... این فصل را بسیار خواندم، عاشقانه است

کافه دل خوش ی من

این فصل را با من بخوان، باقى فسانه است... این فصل را بسیار خواندم، عاشقانه است

پای رفتن نیست

همه چراغ های ساختمان مرکزی خاموش شده. من تازه کار روی گزارش هفتگی رو تموم کردم. ایمیل ها رو ارسال کردم. کار ها رو بستم و نه انگار که امروز از دانشگاه عصر آمده ام شرکت. به اندازه یک روز کامل کار کردم. خانم "د" آمده بود اینجا جلسه، کار های جلسه را انجام دادم و حالا نزدیک ساعت 8:30 است که دیگر چشمام باز نمی مونه . شادمهر در فضای خالی شرکت می خونه و من دلم برای مامان تنگ می شه. اروم اروم براش اشک می ریزم. کارها رو جمع می کنم که برم. ولی گاهی واقعا پای رفتن ندارم. واقعا می خوام همه روزهامو رو اینجا توی این سکوت بمونم...


عشقان را مرگ نجات است # سعدی

عصر جمعه بود. عصرکه نه! حول و هوش ساعت 10. تازه رسیده بودم خانه از مهمانی زنانه خانه خاله. بعد می دانی چراغش روشن بود در مسنجر. درست مثل همیشه away. چرخی زده بودم در لیستم و آدم ها را بالا و پایین کرده بودم باز بی هوا زل زده بودم به چراغ روشنش. وایبر را باز کرده بودم. نوشته بودم:" خوبی؟ نمی دونم چرا ولی حس می کنم باید بپرسم ازت خوبی آیا؟" جواب نداده بود تا دیروز نزدیکای بعد از ظهر. نوشته بود:" سلام..نه خوب نیستم."برایش نوشته بودم که :" حس می کردم خوب نیستی!" نوشته بود که روحی قر و قاطی است واین حرف ها. گفته بودم اگر کمکی ساخته بود منتظرم بشنوم. حتما کمکی ساخته است که من خوب نبودنش را از روی چراغ روشنش در مسنجر فهمیده ام. تشکر و حتما و از این حرف ها...

دیشب نرسیده خانه، برایش نوشته بودم" پیشنهاد قهوه، شایدم کنسرت شهرام ناظری، شایدم سالار عقیلی؟" شاید یکی از این ها آرامترت کند. کمی گپ زده بودیم. حالش اصلا خوب نبود. معلوم بود. خواسته بود ارامتر که شد شاید کمکی کند یکی از این ها به او. بعد می دانی عجیبش برای من این بود که حس کرده بودم ناخوش احوالی اش را با این همه فاصله. شاید برای خودش هم عجیب بود. می دانی آقای "ن" از آدم دست آدم هایی ست که هر چقدر هم که بخواهی نمی توانی از او دور شوی. باز بر می گردی سر خانه اول. حال خودم هم که چند روزیست خوش نیست. خسته ام و بیحوصله.

باید بروم سفر

صدای همه در آمده حتی مادربزرگ. همه می نالند که زندگیت شده کار و کار و کار. شده آن شرکت لعنتی. تا بوق سگ ماندن و از کله سحر دویدن برای کارهای شرکت. درگیری های شرکت هم هست. اینکه مدام با رئیس هم بگو مگو داریم. اینکه همش خسته ام و با همه دعوا می کنم. همه این ها یعنی که دارم از خودم زیادی کار می کشم. ولی یک روز که می مانم خانه، یک روز که بیکارم همه غم دنیا می اید می نشیند در دلم. بیحوصله و تنها می شوم. به در و دیوار و همه دنیا گیر می دهم. می رود سر وقت خاطراتم. می روم سر وقت پاپیچ شدن به خودم و زندگی ام. نمی دانم باید چه کنم. کار کردن اینطور سخت جزئی از وجود من است. سال هاست که اینطور سخت کار کردم. سردرگمم.مشغول کار که هستم هیچ دغدغه یی ندارم.  ذهنم مشغوله و درگیر کار. ولی باید انگار بروم سفر . یک استراحت اجباری نیاز دارم. استراحتی که موبایل ها را خاموش کنم. نروم سر وقت ایمیل ها. به گزارش ها فکر نکنم. به دیر رسیدن هدایای سال جدید. به بابا و دل نگرانی های همیشگی اش. به خیلی چیز های دیگه...

سفر که بروم و برگردم باز روز از نو روزی از نو خواهد بود. باز هم همینطور می شوم. ولی شاید یکم آرامتر گام بردارم اینبار. کمتر کار بریزم سر خودم . کمتر در تنهایی خودم بمانم. شاید هم نمی دانم...

روزهای سرد و سخت گزارش دهی


نمی دانم برای بار چندم است که دارم فرمت گزارش هفتگی را تغییر می دهم. ولی اینبار با همیشه انگار برایم فرق می کند. نمی دانم چرا. انگار قرار است که خودم بروم ارائه بدهمش. ولی اینطور نیست. از سر صبح درگیری داشتیم. دعوا داشتیم. بحث داشتیم ولی حالا ارامم. یاد گزارش دهی های سه ماه به آقای "ن" افتاده ام. یاد شب هایی که خسته تا دیروقت روی گزارش کار میکردم . تب داشتم . دقیقا دو سال و دو ماه پیش همین ساعت ها این را نوشته ام :


" وقتی آدم سرش درد می کنه؛ تب داره؛ حالش اصلا خوش نیست می توانه چه احساسی به اینکه تا میل باکسش رو باز می کنه و یک ایمیل با علامت مهم رو در فولدر آقای.ن می بینه و با عجله باز می کنه  و می خوانه که نوشته گزارش سه ماهه سوم رو براش ارسال کنیم اونم با یک فرمت خاص چه حالی می تونه داشته باشه...!!!! اون وقت اگر این آدم مثل من تنبل خدا هم باشه در بایگانی و آرشیو کردن باید دو روز تمام بشینه هی فکر کنه که ای خدا مهر چیکار کردم، آبان چیکار کردم. قراره سه ماه دیگه چه غلطی بکنم. چه کاری رو نکردم! چه کاری رو کردم که نباید می کردم. ای خداااااااااااااا خوب حالم خوب نیست دیگه چیکار کنم تازه اینقدر کار دارم که نتونم مرخصی هم بگیرم چون بزودی امتحانات ترم شروع می شه و ما باید دو هفته ای رو تشریف ببریم تعطیلات امتحانات به سلامتی  و مبارکی. تقریبا" با اینکه این همه غور زدم آماده کردم گزارش رو . یک روز دیگه هم مهلت داشتم ولی همین امروز می فرستم که از کابوس شبهاش راحت بشم... کلا" آدم دیگری شدم برای خودمااااا! همچنین متفاوتم با خود خودم ! مهم اینکه خوشحالم  و هستم ! غیر از این چیزی اهمیت خاصی ندارد و بس ! مهم خودمم و این دل صاحب مردم که مدام بهانه می گیره بی صاحاب شده دیگه ! چیکار کنم..."

بله باز هم تشکر می کنم. سرم روی کیبرد بود دستم و دراز کردم لیوان چاییم رو بردارم دیدم نیست. نگو اینقدررررر گرم کار بودم که نفهمیدم لطف کردن اومدن بردن لیوان رو! بله واقعا" من از این وجدان کاری تشککککر می کنم...


حالم اصلا خوش نیست. کاملا معلومه از نوشتنم. خدایا همه مریض های عالم رو شفا بده! هم من و هم شوهر جان و هم بابا جان و هم همه تهران رو که سرما خورده اند شدید!



ممنونم خدایا، بوست نمی کنم سرما نخوری خدا جون"



حالا نشسته ام گزارش هفتگی آماده می کنم...


خبر داری دختر ها رفته اند با هم سینما!؟!؟

نمی دانم چرا یهو هوس کرده بودم با دخترک بروم سینما. به خانم "ز" گفته بودم و با تعجب و دهن نیمه باز نگاهم کرده بود که مطمئنی؟ گفته بودم:" آره" . مطمئنم. انگار می خواستم یک چیزی را به خودم ثابت کنم. دخترک بنشیند روبروی من و من دستش را بگیرم یا از یک چیزهایی مطمئن شوم. برایش وایبر زده بودم که:" دخترک بیا برویم سینما جشنواره" گفته بود که می آید" با خانم "ز" هماهنگ کرده بودم که همه چیز شتر دیدی ندیدی باشد...


هماهنگ کرده بودیم. صبح دیروز بود که من رفته بودم بانک پارسیان و سر حسابی که مسدود بود داد و هوار راه انداخته بودم و ناخوش بودم. له بودم. مدارک شناسایی علی که وکیل حسابم بود ناقص بود و حالا بانک حساب من را بلوکه کرده بود. علی هم که هر روز یک بهانه داشت برای نفرستادن مدارکش. درب و داغان بودم که زنگ زده بودم که دخترک بیا دفتر ما باهم برویم. از سازمان مرکزی تا دفتر ما که 3 دقیقه هم پیاده نیست...


رفته بودیم سینما. نشسته بودیم کنار هم. دستش را گرفته بودم. گرم بود. آَشنا بود. و خانم "ز" می خندید که چه کنار هم جورید. وسط فیلم که من حالم بهم خورده بود و پله ها را 4 تا یکی دویده بودم سمت دست شویی. خانم "ز" زیر گوشم می کفت که آروم باش دختر. میگفتم که خوبم ! ...


بعد فیلم که رفته بودیم دور بزنیم. قهوه بخوریم. نشسته بودیم به خنده و شوخی. برگشته بودیم همان دو تا دخترک سه سال پیش که می آمد توی اتاق من ساعت ها میخندیدیم. نه انگار که حالا هر دو در یک وادی دیگر بودیم. خندیده بودیم. خاله زنک شده بودیم. تماس هایی داشت که هم من می دانستم هم او که از سمت کیست و من تلفنم سایلنت بود چون تماسی نبود وقتی در جلسه های مهم کاری بود...


آخر شب که با خانم "ز" می آمدیم خانه، زنگ زده بود که فلانی زنگ زده که تو خبر داشتی دختر ها قرار است بروند با هم سینما؟ گفته بود که نه و فلانی گفته بود بدبخت تر شدیم چون قرار است که بروند با هم کیش! خندیده بوده که این که خوب است و این ها. فلانی نمی دانم از چی می ترسد. و آرامش عجیب او هم خنده دار است...


سر صبح گفته بودم که رابطه ما دختر ها هیچ ربطی به شما ندارد. ما قرار نیست چیزی به روی هم بیاوریم. و با هم خوشیم . همین و بس...