کافه دل خوش ی من

این فصل را با من بخوان، باقى فسانه است... این فصل را بسیار خواندم، عاشقانه است

کافه دل خوش ی من

این فصل را با من بخوان، باقى فسانه است... این فصل را بسیار خواندم، عاشقانه است

کاش هیچ مادری مریض نمیشد!


دو روز پیش بود. طبق معمول جلسه هفتگی داشتیم باهم که گاهی می شود دو هفته یکبار، گاهی هم با وجود همه غر غر های من می شود سه هفته یکبار. دویده بودم از دانشگاه که برسم قبل از جلسه داکیومنت هایم را جمع و جور کنم. رفته بودم ساختمان مرکزی. طبق معمول کمی زودتر از زمان همیشگی جلسه. در ساختمان چرخ زده بودم. مقصر طبقه 5ام بود. اتاق کنفرانس کوچک. رسیده بودم بالا. حالم خوب خوش نبود. مسئول دفترش گیر داده بود که دختر باز رنگ و رو نداری. رفته بودم توی اتاق جلسه ولی دلشوره داشتم. خیلی زیاد. بند نمی شدم در اتاق. هی می آمدم بیرون و می رفتم. هی سرک می کشیدم که کی می آید. آقای "ن" من را در یکی از سرک کشیدن ها دیده بود. سلام و علیک و همین! هنوز درگیر است گویا. آمده بود از اتاقش بیرون. صدا زده بود که:" الان می آیم ریحان جانم! "عادتش است که من را اینطور صدا بزند. بزرگم کرده به قول خودش. رفته بود اتاق اقای "ن". طول کشیده بود. 15 دقیقه از وقت جلسه گذشته بود. صدایم زده بود اتاق خودش...


نگاهش که کرده بودم، غم صورتش، چشم های پر از اشکش... پرسیده بودم:" اگر خسته یی جلسه را بگذاریم برای وقت دیگری!" این تنها جمله یی که بود که از من در می آمد در مواجهه با آدمی که همیشه!همیشه! و همیشه! سعی کرده بودم روبرویش که هستم بخندم، قدرتمند باشم و قوی! آدمی که به قول خودش من را بزرگ کرده و در این بزرگ کردن یادم داده که مشکلات را بگذارم دم در شرکت، یک لبخند بزرگ بزنم و بیایم داخل و هر که پرسید حالت، بگویم خوب به لطف خدا. آدمی که همیشه وقتی خیلی خسته ام، خیلی کم می آورم می روم سروقتش. به یک بهانه یی. حالا این آدم جلوی من نشسته بود و اشک می ریخت...


برایم حرف می زند و بت من می شکند. بت بزرگ من جلویم اشک می ریزد و من فقط نگاه می کنم. حتی قادر نیستم بلند شوم، بروم دستش را بگیرم. فشارش بدهم در سینه بگویم" می فهمم!" فقط با حرف هایش سر تکان می دهم. همین. همه زمان جلسه را با هم حرف می زنیم. من برایش کمی از روزهای بعد از جدایی می گویم. برایش از کارهای علی و سعی می کنم با حرف های مسخره ام ارامش کنم...


حالا دو روز گذشته. رفته ام کنار پنجره. چراغ اتاقش هنوز روشنه! یعنی هنوز سر کار است و می دانم که دلش پیش کسی است که آن همه اشک ریخت برایش. پیش مادرش...و من اینجا در ساختمان دیگری زل زدم به پنجره اتاقش و به مادرها فکر میکنم...


نظرات 3 + ارسال نظر
داستان‌گو پنج‌شنبه 12 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 08:13 ق.ظ http://dastangooo.blogsky.com

مناسبت‌های اجتماعی ما را زا خودمان دور می‌کند /\.

ما را از زندگی می گیرد! زندگی را از ما

محدثه پنج‌شنبه 12 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 02:26 ب.ظ http://www.khodam19.persianblog.ir

کاش واقعا ریحانم...کاش

همه زندگی با حسرت

گیلدا پنج‌شنبه 12 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 02:46 ب.ظ

من با همه ی آدمای بی مادر می تونم هم دردی کنم!با همه شون!

من هم...!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد