کافه دل خوش ی من

این فصل را با من بخوان، باقى فسانه است... این فصل را بسیار خواندم، عاشقانه است

کافه دل خوش ی من

این فصل را با من بخوان، باقى فسانه است... این فصل را بسیار خواندم، عاشقانه است

خسته است !

داشتم تند و تند کارهای دفتر را جمع میکردم که بروم سمت خانه. ساعت 7 نشده میخواستم که مثلا از دفتر بزنم بیرون. به طرز وحشتناکی خسته و کوفته بودم . عادت دارم آخر وقت هر روز کارهای فردا را To Do list می کنم برای خودم که فردا صبح که آمدم دفتر گ/ه گیجه نگیرم که امروز چه کاری باید بکنم. خوب کار من طوری است که چند تا مسئولیت دارم. از تحقیق و توسعه بازار تا تبلیغات و منابع انسانی. به قول معروف شده ام بچه شیر این دفتر که هر کاری را خودم باید جمع کنم. این روزها هم که کارهای مدیریت داخلی دفتر رسما روی دوشم سنگینی می کند. کارهای روزانه ام از پیگیری کارهای تاسیساتی است تا نوشتن فرآیند های شرکت در مناقصات! خیلی شبیه بهم ...


تلفن که زنگ خورد با بی حوصلگی جواب دادم که می پرسید : " دختر هنوز دفتری؟" و به خنده شوخی فحش و بد و بیراه میداد به مدیرعامل ! که مثلا لج من را هم در بیاورد! میگفت:" کارهات و جمع کن، من طرف دفتر شمام. میام دنبالت ببرمت سمت خونه."گفته بودم:" خروارکار دارم. شما برید. ممنون از لطفتت." گفته بود:" که من تا نیم ساعت دیگه دم در آفیس بالام .کار دارم اونجا. می بینمت." از صدایش معلوم بود که غمگین است.  40_50 دقیقه یی گذشته بود که زنگ زده بود دختر بپر پایین. من اینجام. دم در دفتر بالا ایستاده بود که من تا سوار شده بودم، فهمیده بودم که چه بی حوصله و درب و داغون است...


رفته بودیم سمت خانه. همه راه به تلفن های پشت هم گذشته بود. ماشاالله بیزینسشان شب و روز ندارد که! خندیده بودم که:" آژانس هم اگر بود دو کلمه با ما حرف میزد در راه" نزدیکیای خانه بودیم که ترکیده بود. اشک در چشمانش دو دو می زد. سرش سمت بیرون بود که مثلا من نبینم! ولی مگر میشود؟!؟!؟!؟ پرسیده بودم :"چرا؟" طفره بود. باز پرسیده بودم :" چرا؟!؟" خسته بود. خیلی خسته.  برایم حرف می زند. بغضش می ترکد و من می فهمم چرا زنگ زده بود که بیاید دنبالم. دلش حرف زدن می خواسته. دلش می خواسته پیش یک نفر بریزد بیرون خودش را. برایش حرف می زنم. می گویم:" که تو سال هاست که حق زندگی کردن را گرفته یی از خودت. داده یش به دیگران. زندگی کن! اینقدر خودت را محدود دیگران نکن! "  بهم ریخته و درب و داغون است و با خودم فکر میکنم که من چطور باید این آدم را ارام کنم؟ منی که خودم دارم گه میزنم به زندگی ام بخاطر دیگران!


خداحافظی می کنیم و می رود. می روم سمت خانه. نرسیده به خانه بغضم می ترکد. سیگار دود میکنم. عطر می زنم. با یک لبخند پت و پهن می روم بالا. نرسیده به اتاق، سر راه سیب گاز می زنم که بوی گند سیگار کم شود. بابا می بوستم. لباسم را عوض می کنم. می نشینم کنارش. شام میخوریم. بالا می آورم. به بابا می گویم: " ددی جان تو میمیرم الان از خستگی!" پناه می برم به اتاقم. هانی زنگ می زند. دست و پا می زنم که بخوابم. می خوابم. کابوس می بینم ! از کله سحر بیدار می شوم و حالا به حرف هایش فکر میکنم که چقدر خسته است از زندگی !!!!!! و من چقدر بیزارم از زنده بودن...



وضع و روزگار ما

روزهای یک شنبه از صبح زود تا بوق سگ دانشگاهم. کلاس پشت کلاس دارم. روز خسته کننده ایست ولی خوب وقتی دانشگاهم ، وقتی با بچه هام حالم بهتر است خوب. وقتی جایی هستم که هیچ کس ازعلی نمی پرسد، خوب معلوم است که آرام ترم. اوایل این ترم از تنهایی ام در دانشگاه می ترسیدم. خوب همه دوستان نزدیکم فارغ التحصیل شدند و من ماندم. اوایل یکشنبه ها سخت می گذشت. حالا کمی بهتر است اوضاع روزهای یکشنبه. بگو بخند می کنیم، استاد دست می اندازیم و زمان می گذرانیم. کلاس آخر که کلاس مهندسی فناوری است شاید تنها کلاس مورد علاقه من است در روزهای یکشنبه !...


خوب مجبور شدم برای اینکه از نگاه های استاد محترم رها باشم بگویم به دوستانم که به گوشش برسانند که :" بابا فلانی در یک رابطه است. خیلی هم خوشحال است از این رابطه و قصد ندارد بیاید ور دل شما آقای استاد محترم " خوب حالا باید تمام مدت سرکلاس تیکه و متلک هایش را تحمل کنم. مهم نیست. به درک. این هم وضع و روزگار ماست...


حالا دیشب بچه ها برنامه دورهمی شام داشتند. گفته بودم هستم. فهمیدم استاد محترم هم هست. زدم زیر میز و آمدم خانه. گفتم:" شما می دانید مشکل من و این یار رو ! حالا برای من ددعوتش کردین شام؟"


این هم وضع و روزگار ماست. همه داف های دانشگاه دست و پا می شکنند برای آقا ، آقا دست و پا می زند برای بی حال و بی رنگ ترین دختر دانشگاه! داستان عجیبه...

دفتر جدید با آدم های قدیمی !

خوب کارهای دفتر جدید دارد یواش یواش می افتد روی غلتک. ولی جان به سرم کرد تا تمام شد. هر شب تا ساعت 8-9 دفتر بودم و هستم. البته که خودم مشتاق این همه کار کردنم. بعد از ظهرها که دفتر آرام میشود سکوت خوبی دارد. همه که می روند، چای یا قهوه می گیرم دستم، می ایستم جلوی پنجره رو به خیابان شریعتی و زل می زنم به باغ سفارت انگلستان. گاهی وسط کار خسته که میشوم بلند می شوم می روم سر وقت پنجره و زل می زنم به چراغ های روشن ساختمان مرکزی. واحد مدیریت پا به پای چراغ های ما، چراغ هایش روشن است. زل می زنم به دفتر خانم "ج" و آقای "نون". گاهی حس میکنم کسی هم از آن طرف دارد مرا نگاه میکند. خوب روی مسنجرها که آنلاین هستیم یعنی هنوز شرکتیم. آرامش بعدازظهر های دفتر خیلی خوب است...


آقای "نون" همچنان بر این عقیده است که آمدن من به دفتر جدید و ساختمان مرکزی باید ارامشم را بیشتر کرده باشد. ولی نکرده. این روزها که سخت درگیر کار بودیم و هستیم گاهی چنان می رفتم در خودم که بیرون آوردنم با حضرت فیل بود و هست. دفتر جدید با آدم های قدیمی ! این 10 روز هر وقت رفتم ساختمان مرکزی حلقه ازدواجم را دستم کردم ولی تصمیم دارم از شنبه به این خیمه شب بازی پایان بدهم. قبل ها هم ملت عادت داشتند من را بدون حلقه ببینند. چه لزومی دارد این همه به خودم فشار بیاورم که از خاله زنک بازی دور باشم. آقا همین است که هست. به قول دکتر "نون"" از فردا هم برنامه همینه" من از همسرم جدا شدم. به هزار یک دلیل که فقط و فقط به خودم مربوط است و بس. دلیلی ندارد این همه برای نگاه های دیگران خودم را ازاد بدهم که مثل دیروز کارم به بیمارستان و سرم آرامبخش برسد...


این را دیروز وقتی زیر سرم بودم، وقتی دکتر می گفت: "خانم فشار عصبی به این حال انداخته شما را " تصمیم گرفتم. چقدر برای مردم و نگاهشان زندگی کنم. اصلا چرا این همه باید به آدم ها فکر کنم. به درک! گور بابای همه دنیا کرده اند. من دارم خودم را له می کنم، دارم خودم را نابود می کنم که در نظر آدم ها خوب به نظر برسم! به درک. وقتی روی دستم و جای سه تا انژیو کت و آمپول را نگاه می کنم هنوز دردم می گیرد. از اینکه این دردی است که آدم های اطراف دارند می ریزند توی تن من...


اصلا می خواهم بروم داد بزنم، های فلانی دلم برایت تنگ شده بود و چقدر خوب است که این روزها گاهی تو را می بینم. بروم داد بزنم که بسه این همه ریختن حس هایم در درونم. حالا می دانی هی این ها را می گویم ولی باز از فردا می روم در لاک خودم. می ریزم همه چیز را در تن خودم. در حدی که می دانم حتی نباید اخم بکنم که رفلاکس معده ام شدید می شود حتی با یک ترسیدن کوچک ولی باز...


میخواهم زندگی کنم. نمی شود انگار...


برایش می نویسم:


دست های تو


تصمیمم بود


باید می گرفتم و


دور می شدم.

لجبازم و درگیر

بی مقدمه زنگ می زند که فردا ناهار مهمان تو. می آیم دم در شرکت دنبالت برویم ناهار. به مناسبت فارغ التحصیل شدنت. می گویم صبح کامفرم کنیم که این روزها دفتر آنقدر کار ریخته سرم که گاهی سه -چهار ساعت مداوم ایستاده ام سر پا و یادم میرود که مثلا چای ریخته ام برای خودم. صبح رفته ام ورزش. پیاده روی کرده ام و آمدم شرکت. به کارها سر و سامان دادم که زنگ زدم 12:30 بیاید دنبالم که برویم برای ناهار. پیشنهادش رستوران چینی سرپل رومی است. می خندم که تو مهمانی و من میزبان. هرجا که دوست داری برو. می رویم و با اینکه این همه با هم سر سنگینیم باز احترامم را دارد. حتی وقتی می نشینم تو رویش میگویم که آره من با فلانی تیک و تاک زده ام. بلند می خندد. که :"حالا من باید غیرتی شوم یا که خوشحال. نتیجه تیک و تاکتان به کجا رسید؟؟؟!؟!" سفارشمان را که می آورند، من بنای نخوردن که می گذارم، تبلتم را که باز میکنم، میگوید بعد از این همه روز امده اییم بیرون که ناهار بخوریم باهم. پس ناهار بخور و بگذار که از بودن باهم خوش باشیم" تبلتم را می گیرد از دستم و من زل می زنم به این ادمی که روبرویم نشسته. به ادمی که هربار سرش را بلند میکند و نگاهش می افتد توی صورتم می گوید:" دلم برات تنگ شده بود روانی با اون دماغ کجت"! و من لبخند میزنم. یک لبخند که ته اش خوشی نیست. غم است. همین. بنا میگذارم به حرف زدن که جواب نمیدهد. از در و دیوار حرف میزنیم. با اشتها ناهار میخورد و من چه حال خوبی دارم وقتی کسی روبرویم می نشیند و با اشتها غذا میخورد. این از بی اشتهایی خودم سررشته میگیرد. نودل و سبزیجات و میگو سفارش داده ام. که فقط سه تا میگو میخورم...


بیرون که می زنیم، می رویم که برساندم شرکت و برود دفتر پی جلسات پشت همش. توی خیابان سهیل که می زند کنار که چند دقیقه یی حرف بزنیم. پیشنهاد قدم زدن میدهد زیر نم نم باران. می رویم که می گوید:" 20 ساله که با هیچ دوست دختریم اینطور زیر بارون نبودم." و من فکر میکنم که چقدر از لذت های دوست داشتن دور بودی پس مرد. کسی را که دوست داری باید دستش را بگیری بی مقدمه بزنی زیر باران و برایش شعر بخوانی! نه اینکه همیشه در دیدار های رسمی دستش را با احترام بگیری و هم پای رقصش شوی. برمیگردیم سمت ماشین. بحثمان بالا گرفته. یک تلفن به او و تماس علی با من! خنده دار است. دو ماهی بود هیج خبری از علی نبود. حالا بعد از این همه وقت زنگ زده که عینک من پیش توئه؟!؟!؟ از برگشت من به دفتر سابق واضح است که دلگیر است. می گوید:" تو مختار بودی که برگردی این دفتر! و برگشتی و این یعنی دلت جای دیگر است." میگویم که:" بله مختار بودم ولی روز اخر قرار شد فعلا حداقل موقت اینجا باشم!" می خندیم و من پیاده میشوم. می ایم دفتر. می افتم به جان کارهای عقب افتاده این چند وقت. می روم ساختمان مرکزی برای جلسه...


رفتارش عوض شده. خیلی زیاد. ولی من همان آدم لجبازم. همان آدم لجباز. عصری که میرود خانه زنگ می زند که حال و احوال و تشکر بابت ناهار. میگویم درگیرم. با خودم. با زندگی. با همه چیز. میگوید :" عقب می ایستم که فکر کنی. که تصمیم بگیری..."

آفیس جدید

خوب برگشتم به شرکت مادر. ساختمانمان جداست. ولی طی روز چندین بار رفته ام و آمده ام و خواهم رفت و آمد. صبح زود دیر روز، زودتر از خانه زده بودم بیرون. مسیر را پیاده گز کرده بودم. رسیده بودم در کوچه شرکت و زل زده بودم به در بزرگ ورودی. ایستاده بودم و باخودم فکر میکردم من در همه طبقات این شرکت بوده ام. از اول تا چهارم. حتی واحد مدیریت هم که پنجم است مدت کوتاهی بوده ام و پروژه یی را پیش برده ام آنجا. خنده ام گرفته بود. از ان خنده های تلخ که ته تهش بغض است. گلویم که می سوخت. منتظر زنگ رئیس بودم که بگوید کدوم ساختمان بروم. در ساختار کاری تغییری ایجاد نشده ولی خوب نزیک ساختمان مرکزی بودن خودش داستانی است. باید از همه رویه و روال های آنها پیروی کنیم. باید در چارچوب کاری آنها باشیم. همین طور ایستاده بودم که یکی از سرپرست ها با خنده آمد سمتم که :"دختر تو این وقت صبح اینجا چیکار میکنی؟" گفته بودم که دفتر ما هم آمده این سمت. دیگری با اشتیاق آمده بود سمتم که :" وای ببین ! چطوری؟ علی چطوره؟" و من زل زده بودم در چشم هایش و گفته بودم:" علی هم خوبه. مرسی. " بعد به دو فرار کرده بودم. زبانم نچرخیده بود که بگویم از علی خبری نیست این روزها. دیگر هیچ وقت خبری نیست از علی. هی رفته بودم و هی آمده بودم. در طبقات بگو بخند کرده بودم. ولی مدام همه می گفتند :" دختر چه لاغر نحیف شدی!!!!!!! وای از همسرت چه خبر؟" و من هی با پوزخند گفته بودم که :"نه بابا کجا لاغر شدم. چاقم هنوز و همسرم هم خوب است." مدام فرار کرده بودم. هی پناه برده بودم به آدم هایی که می دانند چرا اینقدر لاغر شده ام. چرا اینقدر بی حوصله ام. کارهای دفتر جدید را همه را باید خودمان بکنیم. از خرید لوازم بگیر تا نصب شبکه ها و فلان و فلان. بعد از ظهر که خواسته بودم بروم خانه زل زده بودم به راه. همیشه عادت داشتم از شرکت تا خانه را پیاده گز کنم. از سمت جنوب خیابان می رفتم. در راه خرید می کردم. برای خودم شعر می خواندم تا برسم به خانه. راه افتادم سمت خانه . خواستم که راهم را عوض کنم. خواستم که برم کافه و قهوه بخورم. نمیشد ولی. دستم نمی رفت. پایم فرمان نمی برد. بی حوصله با یک بغض. راه افتادم سمت خانه. پیاده گز کردم ولی از سمت شمال خیابان. سخت بود. خیلی سخت. در راه برای خودم هی شیرین زبانی کردم. ولی فایده نداشت. رسیدم خانه آرامبخش جدید را خوردم و بیهوش شدم.

بیدار که شدم باید کاری را با آقای نون کامفرم می کردم. برایش  که زدم از حال و روزم که پرسید. گفتم رفته ام دکتر و خوبم و اینها. بعد نوشت : " با اینطرف آمدن حتما در محیط کار آرامشت هم بیشتر." برایش زدم نه! ولی نگفتم که چه حال و روز بدیم از این همه کنجکاوی آدمهای شرکت و خیلی مسائل دیگر...


امروز بی حوصله تر آمده ام آفیس جدید و از صبح زل زده ام به مانیتور خالی. باید سعی کنم کمتر بروم ساختمان مرکزی. ولی مگر میشود؟