- بحثمان بالا گرفته ! همه راه به جر و بحث گذشته. باز مثل همیشه بحث بر سر من و زندگی و اینده ام است. نزدیک که خانه که می شویم می گوید:" دختر تو تازه ٢٥سالته! یه روزی بالاخره دوباره ازدواج می کنی. یه روزی مادر می شی. یه روزی دوباره عاشق می شی..." در سکوت خداحافظی می کنم و پیاده می شوم...
- رفته ام حال احوال ش را بکنم. می خندد که :"دختر به ازدواج فکر می کنی؟!؟!؟ این همه مرد خوب اطرافت. چرا این همه از همه دوری!؟!؟" میخندم که یعنی بی خیال...
- پسرخاله می پرسد :" چرا نمیری توکار ازدواج ؟!؟!" مات نگاهش می کنم ...
کافی است کسی حرف از ازدواج بزند. درجا بغض می کنم. ساکت می شوم. فرارمی کنم ..
تازه رسیدم شرکت. خسته و بی خواب از امتحان . خوب امتحان را هم خوب نبودم و رسما نگران پاس شدن یا نشدن آنم. رفته ام اتاق رئیس که کارهایی که باید سریع جمع کنیم، جمع کنیم. سه روز شرکت نبودم و احتمالا انبوه کار باید روی میزم باشد. برگشته ام پشت میزنم که روی موبایل ها سه تا میس کال بود. نگران زنگ زدم که :" چیزی شده؟" با صدای بلند می خندد که :" با وکیلم می رفتیم جلسه. از دفتر بالا می آمدیک که از دم دفتر شما رد می شدیم. می خواستم بیایی پشت پنجره ببینمت !" من مات شده ام. رسما کیش و مات . میگویم:" جاااااااااااااااااان؟ فیلم فارسیه؟، اون بنده خنده وکیلتون که باید این دیوانه بازی های شما را تحمل کند." می گوید:" همینه که هست. برس به کارت!"
نشسته ام پشت میزم. از طرفی خنده ام گرفته، از طرفی تعجب کردم. از طرفی رسما به عقلش شک کردم. اوضاع روزگار همه ما درب و داغان شده است جان شما !
نشسته ام توی کتابخانه و هنوز فین فین می کنم. حوصله درس ندارم. جفت گوشی های موبایل خاموش است و این یعنی من حوصله هیچ کس رو ندارم حتی ... مثلا با خودم و با همه دنیا قهرم. لب و لوچم اویزونه و خر خریم میاد. نیاز دارم یکی زنگ بزنه که دختر من دم در کتابخونه ام . بیا بریم شهر و بگردیم ! ولی موبایل هام روخاموش کردم که هیچ کس حتی نتونه افر بده بهم . قشنگ لوسم این لحظات و منتظر معجزه ام.... هیچ کسنیستخریدار این حال من باشه ؟!؟!؟!؟!