"ازش
پرسیدم بروم سفر؟ خیلی خسته ام محبوب". با سر جواب داد که:" برو. اصلا
برایت لازم است" . گفتم : "جان محبوب دو سه روزه بر میگردم. هوایی عوض کنیم
و برگردیم." دو سه روزم سر لجبازی یک مرد با مرد دیگر شد، 6 روز! وقتی که
برگشتم ، تکلم هم نداشت دیگر. تا که رسیدم به خانه، صورتش پر از عصبانیت
بود. قول داده بودم زود برگردم ولی برنگشته بودم. همیشه خواسته بود که
نوروز کنار هم باشیم به هر قیمتی ...نوروز آخر محبوب کنارش که نبودم هیچ،
روی حرفم هم نمانده بودم. 20 روز بعد از برگشت من از آن سفر لعنتی، سحر
اول اردیبهشت محبوب من تمام شد... حالا میشود 4 سال که از سفر نوروز
متنفرم. از لحظه سال تحویلی که دستش دستم نیست و نگاهی که دیگر هیچ وقت
منتظرم برای برگشتن از سفر نیست...
بغلت کنم ریحان؟ لطفن
آره ال لطفن...
چه تلخ..زندگی پر است از این حسرت ها..شادی بجویید..
سلام
ممنون. شما هم شادی زی
امان از این خاطرات تلخ نوروزی،
که صد سال هم بگذره از یادمون نمیره...
خود منم تلخ ترین خاطراتم توی عید و بهار اتفاق افتاد...
ریحان...بخند عزیزم :***
می خندم... یک روزی می خندم باز
محبوب نازنین..
من و توی بیچاره...
من و توی تنها...
روحش شاد
بسیار گل که از کف من برده است باد
اما من ِ غمین
گلهای یاد کس را پر پر نمیکنم
من مرگ هیچ عزیزی را
باور نمی کنم .
ریحان آنقدر که محبوب در دل ما زنده است ، خیلی از زندگان این دنیا ، نیستند .
او نظاره گر توست . اگر شادیش را میخواهی ؛ بگو ، بخند ، زندگی کن . . .
کاش... فقط کاش...