کافه دل خوش ی من

این فصل را با من بخوان، باقى فسانه است... این فصل را بسیار خواندم، عاشقانه است

کافه دل خوش ی من

این فصل را با من بخوان، باقى فسانه است... این فصل را بسیار خواندم، عاشقانه است

وضع و روزگار ما

روزهای یک شنبه از صبح زود تا بوق سگ دانشگاهم. کلاس پشت کلاس دارم. روز خسته کننده ایست ولی خوب وقتی دانشگاهم ، وقتی با بچه هام حالم بهتر است خوب. وقتی جایی هستم که هیچ کس ازعلی نمی پرسد، خوب معلوم است که آرام ترم. اوایل این ترم از تنهایی ام در دانشگاه می ترسیدم. خوب همه دوستان نزدیکم فارغ التحصیل شدند و من ماندم. اوایل یکشنبه ها سخت می گذشت. حالا کمی بهتر است اوضاع روزهای یکشنبه. بگو بخند می کنیم، استاد دست می اندازیم و زمان می گذرانیم. کلاس آخر که کلاس مهندسی فناوری است شاید تنها کلاس مورد علاقه من است در روزهای یکشنبه !...


خوب مجبور شدم برای اینکه از نگاه های استاد محترم رها باشم بگویم به دوستانم که به گوشش برسانند که :" بابا فلانی در یک رابطه است. خیلی هم خوشحال است از این رابطه و قصد ندارد بیاید ور دل شما آقای استاد محترم " خوب حالا باید تمام مدت سرکلاس تیکه و متلک هایش را تحمل کنم. مهم نیست. به درک. این هم وضع و روزگار ماست...


حالا دیشب بچه ها برنامه دورهمی شام داشتند. گفته بودم هستم. فهمیدم استاد محترم هم هست. زدم زیر میز و آمدم خانه. گفتم:" شما می دانید مشکل من و این یار رو ! حالا برای من ددعوتش کردین شام؟"


این هم وضع و روزگار ماست. همه داف های دانشگاه دست و پا می شکنند برای آقا ، آقا دست و پا می زند برای بی حال و بی رنگ ترین دختر دانشگاه! داستان عجیبه...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد