کافه دل خوش ی من

این فصل را با من بخوان، باقى فسانه است... این فصل را بسیار خواندم، عاشقانه است

کافه دل خوش ی من

این فصل را با من بخوان، باقى فسانه است... این فصل را بسیار خواندم، عاشقانه است

من معذبم

ادم اجتماعی هستم ولی کم طاقت شدم. حجم زیاد کارهای روزانه به علاوه ساعت های زیاد کاری ام، درس و دانشگاه و همه دردسرهای خودم زمانی برای مهمونی بازی برایم نمی گذارد. نه اینکه اهلش نباشم که هستم ولی این روزها بیشتر و بیشتر و بیشتر به سکوتم محتاجم. به اینکه وقتی ساعت 10 می رسم خانه یک راست بروم توی اتاقم و لباس هایم را بکنم و بی افتم توی تخت. از ساعت 6 صبح بیرون بودن تا این وقت شب، از این کلاس سر ان کلاس رفتن به خدا شوخی نیست. صبح دویدن و ورزش رفتن و تا 8 شب کار کردن توانی برایم باقی نمی گذارد که بخواهم تازه برسم خانه و با اهل خانه سر و کله بزنم...


وقتی خانه خودم بودم، بیشتر شب ها مهمان داشتیم. یکی از دوستان علی. ولی توان آن روزهای من کجا و این روزها کجا. حالا 6 شب است که هر شب یا مهمان شام داریم یا بعد از شام. خسته که می رسم خانه باید یک لبخند بزنم بنشیم جلوی مهمان محترم! و آخر سر هم بابا کله سحر ساعت 6 صبح وقتی من دارم تند تند می دوم که برسم به کلاس ورزشم جلویم را بگیرد که این چرا دیشب عصبانی بودی؟!؟ بعد نمی دانم چرا خیلی برایش عجیب است آدمی که از 7 صبح دانشگاه بوده تا 8:15 شب چرا خسته است و سه بار زنگ زدن از خانه که کجایی مهمان داریم عصبانی اش می کند!!!!


من محتاج سکوتم. اینکه برسم خانه. خودم باشم و خودم. واقعا تحمل این شرایط از تحمل من خارج شده. دلم آزادی های خودم را می خواهد در خانه. آزادانه بچرخم. موزیک را با صدای بلند گوش بدم. یک گربه کوچک دنبالم راه برود و میو میو کند. زنگ بزنم به فرشته و فرزانه بیایند دور هم باشیم. دلم زندگی می خواهد. من در این خانه همیشه معذبم. همیشه باید رفتارم را بسنجم. رفتم را ، آمدم را! زندگی کردنم را...


باید گویا فکر کنم. با این روال نمی شود ادامه داد. من هی باید خودم را منگنه کنم . مسلما آنها هم هی مدام دارند خودشان را منگه می کنند. آنها هم معذب اند. خوب مادرم که نیست همه سگ اخلاقی های مرا تحمل کند. ادامه زندگی به این روال ممکن نیست...


بعدش می دانی روزهایی که تنها ام در خانه، وقتی که سفر بود آنقدر آرامم که باورم نمی شود. سکوت و تنهایی و خلوت عجیب آرامم می کند...


نظرات 1 + ارسال نظر
بالالایکا دوشنبه 13 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 04:38 ب.ظ http://www.balalayka.ir

هی میام سر میزنم و میگم چیزی ننویسم که بود و نبودش برات بی حاصل باشه . برای همین صبر میکنم تا هنوز دست و پاهات رو بزنی ...
بی نتیجه نیست مسلما. یاد داستان قورباغه ای افتادم که توی یه سطل شیر افتاد و برای نجات خودش اینقدر دست و پا زد تا حسابی کره اش بالا اومد و به واسطه ی همون کره ، خودش رو گیر داد و اومد بیرون و از غرق شدن حتمی نجات پیدا کرد .
همه مون داریم دست و پا میزنیم . بزودی نجات پیدا خواهیم کرد .زمان ، زمان ، زمان مقدس ...

:)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد