کافه دل خوش ی من

این فصل را با من بخوان، باقى فسانه است... این فصل را بسیار خواندم، عاشقانه است

کافه دل خوش ی من

این فصل را با من بخوان، باقى فسانه است... این فصل را بسیار خواندم، عاشقانه است

آفیس جدید

خوب برگشتم به شرکت مادر. ساختمانمان جداست. ولی طی روز چندین بار رفته ام و آمده ام و خواهم رفت و آمد. صبح زود دیر روز، زودتر از خانه زده بودم بیرون. مسیر را پیاده گز کرده بودم. رسیده بودم در کوچه شرکت و زل زده بودم به در بزرگ ورودی. ایستاده بودم و باخودم فکر میکردم من در همه طبقات این شرکت بوده ام. از اول تا چهارم. حتی واحد مدیریت هم که پنجم است مدت کوتاهی بوده ام و پروژه یی را پیش برده ام آنجا. خنده ام گرفته بود. از ان خنده های تلخ که ته تهش بغض است. گلویم که می سوخت. منتظر زنگ رئیس بودم که بگوید کدوم ساختمان بروم. در ساختار کاری تغییری ایجاد نشده ولی خوب نزیک ساختمان مرکزی بودن خودش داستانی است. باید از همه رویه و روال های آنها پیروی کنیم. باید در چارچوب کاری آنها باشیم. همین طور ایستاده بودم که یکی از سرپرست ها با خنده آمد سمتم که :"دختر تو این وقت صبح اینجا چیکار میکنی؟" گفته بودم که دفتر ما هم آمده این سمت. دیگری با اشتیاق آمده بود سمتم که :" وای ببین ! چطوری؟ علی چطوره؟" و من زل زده بودم در چشم هایش و گفته بودم:" علی هم خوبه. مرسی. " بعد به دو فرار کرده بودم. زبانم نچرخیده بود که بگویم از علی خبری نیست این روزها. دیگر هیچ وقت خبری نیست از علی. هی رفته بودم و هی آمده بودم. در طبقات بگو بخند کرده بودم. ولی مدام همه می گفتند :" دختر چه لاغر نحیف شدی!!!!!!! وای از همسرت چه خبر؟" و من هی با پوزخند گفته بودم که :"نه بابا کجا لاغر شدم. چاقم هنوز و همسرم هم خوب است." مدام فرار کرده بودم. هی پناه برده بودم به آدم هایی که می دانند چرا اینقدر لاغر شده ام. چرا اینقدر بی حوصله ام. کارهای دفتر جدید را همه را باید خودمان بکنیم. از خرید لوازم بگیر تا نصب شبکه ها و فلان و فلان. بعد از ظهر که خواسته بودم بروم خانه زل زده بودم به راه. همیشه عادت داشتم از شرکت تا خانه را پیاده گز کنم. از سمت جنوب خیابان می رفتم. در راه خرید می کردم. برای خودم شعر می خواندم تا برسم به خانه. راه افتادم سمت خانه . خواستم که راهم را عوض کنم. خواستم که برم کافه و قهوه بخورم. نمیشد ولی. دستم نمی رفت. پایم فرمان نمی برد. بی حوصله با یک بغض. راه افتادم سمت خانه. پیاده گز کردم ولی از سمت شمال خیابان. سخت بود. خیلی سخت. در راه برای خودم هی شیرین زبانی کردم. ولی فایده نداشت. رسیدم خانه آرامبخش جدید را خوردم و بیهوش شدم.

بیدار که شدم باید کاری را با آقای نون کامفرم می کردم. برایش  که زدم از حال و روزم که پرسید. گفتم رفته ام دکتر و خوبم و اینها. بعد نوشت : " با اینطرف آمدن حتما در محیط کار آرامشت هم بیشتر." برایش زدم نه! ولی نگفتم که چه حال و روز بدیم از این همه کنجکاوی آدمهای شرکت و خیلی مسائل دیگر...


امروز بی حوصله تر آمده ام آفیس جدید و از صبح زل زده ام به مانیتور خالی. باید سعی کنم کمتر بروم ساختمان مرکزی. ولی مگر میشود؟

نظرات 2 + ارسال نظر
بالالایکا چهارشنبه 17 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 07:22 ب.ظ http://www.balalayka.ir

یعنی منم بعدش همینقدر داغون میشم ؟

خیلی سخته...خیلی سخت

نیکا شنبه 20 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 03:23 ق.ظ http://www.ns88.persianblog.ir

salam Reyhan Azizam
Sharmande ke Khabari az khodam nadadam va sms ha ro ham bedune javab gozashtam kheyli dargiram o oun ruzi ke behem sms dadae budi bimarestan budam o zamane tahvile keshike shab taze sms ro didam ke dg Kheyli dirvaght bud baraye javab dadan
bazam bebakhshid..posthaye akharo alan khundam...Khubi Dokhtar??Behtari?

سلام نیکاجان :) خوبی؟ حدس زدم که گرفتاری فقط نگرانت بودم. خوب که نمی دونم. یه روز خوب. یه روز بد...میگذرونم روزهامو....تو خوبی؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد