کافه دل خوش ی من

این فصل را با من بخوان، باقى فسانه است... این فصل را بسیار خواندم، عاشقانه است

کافه دل خوش ی من

این فصل را با من بخوان، باقى فسانه است... این فصل را بسیار خواندم، عاشقانه است

مامان کنارم است

خوب طبق معمول صبح زود بیدار شده بودم که دوش بگیرم و بروم شرکت. از ساعت 5 چشم دوخته بودم به ساعت که 5 و نیم بلند شوم. دوش که می گرفتم، سرم که گیج رفته بود، با بینی رفته بودم توی سینک روشویی. چند ثانیه طول کشیده بود تا حالم جا بیاید. لباس پوشیده بودم و زده بودم بیرون که باد می خورد به صورتم و تیر میکشید بینی ام. رسیده بودم شرکت که مسئول دفتر جیغ زده بود با دیدن من که دختر بینی ات خیلی ورم دارد. رفته بودم بیمارستان نزدیک شرکت...


وارد حیاط بیمارستان که شده بودم، ساعت را نگاه کرده بودم که به هانی یا علی زنگ بزنم. هنوز زود بود و شاید خواب بودند. خوب بابا و همسرش هم که در دسترس نبودند. اولش یک بغض چسبیده بود بیخ گلویم. ترسیده بودم. حتی علت ترسم را نمی دانستم. در حیاط قدیمی بیمارستان هاجر با درخت های سر به فلک کشیده اش راه می رفتم و دنبال اورژانس می گشتم که یاد خواب چند شب پیش مامان افتاده بودم. اینکه در خواب مامان گفته بود:" نگران نباش. من هستم:" چشم چرخانده بودم در حیاط بیمارستان. جای عجیبی بود. معماری قدیمی. با در های چوبی. انگار رفته بودم دوره پهلوی شفاخانه ! هیچ چیز عوض نشده بود حتی. انگار در یک فیلم قدیمی بودم. پرسان پرسان اورژانس را پیدا کرده بودم...


نشسته بودم که نوبتم شود. بیشتر و بیشتر خوابم در ذهنم جان می گرفت. اینکه در خواب می دانستم نزدیک های آخر هفته است. یک جای قدیمی بودیم با مامان. در خواب دسترسی به هانی و علی نداشتم. میدانستم بابا هم نیست. درست مثل حالا. و حضور مامان را حس می کردم در کنار خودم. مسئله خاصی نبود. نشکسته بود بینی ام ولی تورم زیادش مانع از تشخیص مشکلات بعدی می شد. باید می رفتم دکتر متخصص...


هیچ کدام این ها مسئله نبود. مسئله این بود که مامان کنارم بود. همانطور که در خواب گفته بود نزدیکم بود. مهرش را در خواب حس می کردم. و امروز هم. درست کنارم بود در تمام مدن در آن ساختمان قدیمی...


و همه مدت یک لبخند پت و چهن روی صورتم بود و هست . مامان کنارم است ...

نظرات 3 + ارسال نظر
ژولیت سه‌شنبه 18 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 08:06 ب.ظ http://true-life.persianblog.irr

چه حس خوبیه اینکه کنارت حسش میکنی. اطمینانه آرامشه

یه حس اینکه مراقبته

sara سه‌شنبه 18 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 08:51 ب.ظ http://skis1.persianblog.ir

مهم این بود که مامانت کنارت بود:×

اره...بود...هست...

El چهارشنبه 19 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 12:43 ق.ظ http://my--immortal.persianblog.ir/

خوش به حالت ریحان... منم دلم این حسو می خواد! ندارم.

بخواه ازش که بیاد کنارت...میاد

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد