کافه دل خوش ی من

این فصل را با من بخوان، باقى فسانه است... این فصل را بسیار خواندم، عاشقانه است

کافه دل خوش ی من

این فصل را با من بخوان، باقى فسانه است... این فصل را بسیار خواندم، عاشقانه است

این چند روز من!

ارامش و سکوت خانه، وقتی خالی است انگار همه دردهایم تسکین می شود. این که برای خودم لحافم را بر میدارم، چای می ریزم و دراز به دراز روبروی تلویزیون هال می خوابم و برای خودم موسیقی گوش می دهم یا که غلت میزنم و زل میزنم به سقف و برای خودم داستان سرایی میکنم. همین که خودمم و خوددم آرامشم را صد برابر میکند. دلایل کافی داشتم برای سفر نرفتن تعطیلات همراه خانواده ولی خوب ته دلم از تنهایی و سکوت خانه غلغلکش میشد. و خوب من از وقتی طفل بودم عاشوارا را با محبوب رفته بودم بازار تهران. یک جورهایی یک سنت بوده برایم همیشه. چند سالی هم که نرفتم همه سال با خودم درگیر بودم که امسال نرفتم بازار. نه اینکه آدم مذهبی باشم یا مثلا بروم بشینم بزنم به سر و صورتم که :"ای وای دیدی چی شد" نه. برای این ها نمی روم. می روم آدم ها را نگاه میکنم. زل می زنم بهشان و به داستان سرایی ها گوش می دهم. خوب یک جور مرض است این هم شاید. البته بازار رفتن ما هم خانوادگی بود و هست و دختر خاله و پسرخاله و همه و همه ریسه می شویم. که چند سالی است سخنرانی که ما می رویم پای حرف هایش یا که بیشتر می رفتیم و می رویم که فضولیمان را ارضا کنیم جایش عوض شده و امده یک جایی در بهارستان...


رفته بودم صبح زود با دختر که در راه به شوهرش گفته بودم:" علی اگر آمد لطفا سر سنگین برخورد کنید" می دانستم که علی تیر کرده است که بیاید پای مجلس خانوادگی. شاید به قول دکتر نون برای دیدن من و شاید برای فضولی و شاید واقعا برای عزاداری! نمی دانم. نشسته بودم ور دل دختر خاله ها، که دختر خاله بزرگه گفته بود که :" دیروز علی را دیده ام و..." و شروع کرده برایم تعریف کردن از علی. عصبانی می شوم . بی حوصله به دختر خاله دیگرم پناه می برم. بعدش از بابا می شنوم که شوهر خاله هم برایش گفته که علی را دیده. بعدش با خودم فکر میکنم یعنی دیدن علی اینقدر مهم بوده برایشان؟!!؟؟


بعدترش سه سالی هم هست که می روم ظهر عاشورا خانه المیرا به کمک کردن برای پخش کردم نذری ها و شستن ظرف های غذا. نمی دانم این همه تناقض از کجا در وجودم جا مانده. داستان آشنایی من و المیرا و نذری خانه یشان هم برای آنقدر جالب هست که هر سال من را بکشد آن جا. خوب من یک دوستی داشتم در دانشگاه روان شناسی. آن وقتی که من مترجمی میخواندم. یک یا دو کلاس عمومی ترم اول باهم بودیم و بعدش شده بودیم همه کس هم در دانشگاه. در حدی که فرشته پای همه رفت و آمد های من و علی بود آن روزها. یعنی گاهی سه تایی می رفتیم بیرون از دانشگاه. خنده دارش این بود که وقتی قضیه ازدواج من و علی جدی و رسمی شد در دانشکده کوچک ما، همه استادها را گذاشتیم سرکار که علی برادر فرشته است و فرشته می شود خواهر شوهر من! داستان خنده داری شده بود. به هر حال، سه سال پیش یک شب فرشته زنگ زده بود که :" دختر بیا نذری ببر" رفته بودم آنجا و المیرا را دیده بودم و المیرا گفته بود که فردا بیا خانه ما نذری و این ها. رفته بودم. المیرا هم دوست جان جانی فرزانه، خواهر فرشته بود. خلاصه داستان رفاقت رفتن ما به خانه المیرا از این جا شروع شده بود سه سال پیش و حالا شده ام پای ثابت روزهای عاشورا...


امسال که تاسوعا هم فرشته زنگ زده بود که :" دختر بدو بیا خانه المیرا به کمک." می رویم به خنده و شوخی و زنانه دوره هم کمک میکنیم. کلی برایم حال و هوایش خوب است. خوب بعدش هم بساط قلیون و بارگذاشتن کله پاچه اطرافیان و خلاصه می رویم انگار عهد قاجار و سبزی پاک کردن. در جریان زندگی من بودند و خوب جدا شدنم و هم این ها. وقتی کنارشان هستم آرامم و این برای من خیلی مهم است که کنار آدم ها آرام باشم. آرام ! و این من را جذبشان میکند...


این دو روز، هر روز سر ظهر موبایلم زنگ خورده بود که:" دخترک کجایی برایت غذا بیاورم. " خوب غذا که بهانه بود. هم من می دانستم، هم او. آمده بود دم در خانه المیرا و غذا داده بود  رفته بود. و خوب از طرفی دیگری زنگ زده بود که " خانم کجا براتون ناهار بیارم؟!؟!" که صدای همه در آمده بود که چه خبرته تو؟!؟!؟ و من خندیده بودم که اشتباه می کنید. هیچ خبری نیست و از این حرف ها...


آرام بودم این چند روز. خندیدم. و حتی بابا می گفت ، ان وقتی که لوس شده بودم و توی بغلش خودم را جا می دادم که دختر :" چاق شدی" و خوشحال بود گویا. نمی دانم. بعدترش دیشب اقای نون از حالم که می پرسد برایش از  آرامش می گویم و می خندد که :"سکوت!" یک جورهایی در سکوتم جا شدم. و این خوب است...

نظرات 1 + ارسال نظر
ژولیت دوشنبه 6 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 06:22 ب.ظ

ریحان چقدر طول میکشه که حالم بهتر بشه؟ تو میدونی؟

اون قدری که اون آدم توی تن تو تموم بشه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد