کافه دل خوش ی من

این فصل را با من بخوان، باقى فسانه است... این فصل را بسیار خواندم، عاشقانه است

کافه دل خوش ی من

این فصل را با من بخوان، باقى فسانه است... این فصل را بسیار خواندم، عاشقانه است

ترس

- بحثمان بالا گرفته ! همه راه به جر و بحث گذشته. باز مثل همیشه بحث بر سر من و زندگی و اینده ام است. نزدیک که خانه که می شویم می گوید:" دختر تو تازه ٢٥سالته! یه روزی بالاخره دوباره ازدواج می کنی. یه روزی مادر می شی. یه روزی دوباره عاشق می شی..." در سکوت خداحافظی می کنم و پیاده می شوم...


- رفته ام حال احوال ش را بکنم. می خندد که :"دختر به ازدواج فکر می کنی؟!؟!؟ این همه مرد خوب اطرافت. چرا این همه از همه دوری!؟!؟" میخندم که یعنی بی خیال...


- پسرخاله می پرسد :" چرا نمیری توکار ازدواج ؟!؟!" مات نگاهش می کنم ...


کافی است کسی حرف از ازدواج بزند. درجا بغض می کنم. ساکت می شوم. فرارمی کنم ..

نظرات 7 + ارسال نظر
romina شنبه 23 دی‌ماه سال 1391 ساعت 12:55 ب.ظ

منم زیاد خوشم نمیاد
البته از نوع معمولیش

خوب بحث من برای بار دوم بودم عزیز!!

محدثه شنبه 23 دی‌ماه سال 1391 ساعت 02:13 ب.ظ http://www.khodam19.persianblog.ir

عزیزم...

:*

ژولیت شنبه 23 دی‌ماه سال 1391 ساعت 03:00 ب.ظ

میدونی ریحان کاملا حست رو درک میکنم که شاید تا مدتها نتونی یانخوای به ازدواج فکر کنی منم اصراری ندارم که بهش فکر کنی که به موقع خودش اگر قرار باشه این اتفاق میفته. اما چیزی که الان میخوام بهت بگم اینه که خیلی خیلی خیلی خوشحالم از اینکه تو هنوز واقعا 25 سالته. درسته که تجربه های گرونی داشتی، و شاید رنج زیادی کشیده باشی که برای سن و سالت خیلی بزرگ بوده و واقعا حقت نبوده. اما با این همه الان هنوز سن خوبی داری برای حتی از صفر شروع کردن البته میدونم کار سخت و ریسکی هست ولی اگر این اتفاق توی سی سالگی برات میفتاد خیلی بدتر و اگر ده سال دیگه پیش میومد خیلی خیلی بدتر. الان تو بازم خیلی جلویی، به خدا اینا رو الکی نمیگم که دل خوشت کنم. نه نسبت به اطرافیانم که دیدم زندگی مشابهی با تو داشتن و سنشون بیشتر بوده دارم میگم که واقعا وضعشون به مراتب سخت تر از تو هست. امیدوارم بهترین ها برات اتفاق بیقته گلم

ژولیت! می دانی مسئله ترسی است که در من جان گرفته و اینکه فرار شده ام از تعهد و تاهل. درسته که سنم کمتر بود ولی طاقت و توانم هم. یک بی اعتمادی عمومی نسبت به همه آدم ها . خسته ام ...سعی می کنم بلند شوم. ممنون از بودنت

محدثه یکشنبه 24 دی‌ماه سال 1391 ساعت 11:40 ق.ظ http://www.khodam19.persianblog.ir

جونم؟!

هیچی همین جوری! دوست داشتم صدات بزنم فقط

بالالایکا یکشنبه 24 دی‌ماه سال 1391 ساعت 04:50 ب.ظ

سلام . آپم با عکس پسرکوچکم که تقریبا همسن توست ، برای امشب که تولدش هست .گفتم تا برش نداشتم ببینی.

:)

گیلدا یکشنبه 24 دی‌ماه سال 1391 ساعت 05:44 ب.ظ

ریحان جانم :**من همیشه می خونمت و به خودم می گم این دختر بالاخره می تونه از پسش بر می یاد.نمی دونم چرا فکر می کنم ما همه ی کسایی که اینجا جم شدیم میتونیم..

ممنون گیلدای عزیز! منم همیشه می خونمت. و مطمئنم یه روزی دوباره یه جایی با صدای بلند می خندی...مطمئنم

کاوه دوشنبه 25 دی‌ماه سال 1391 ساعت 09:48 ق.ظ http://HARPER.BLOGSKY.COM

ای اسمون زیبا امشب دلم گرفته
ای های و هوی دنیا امشب دلم گرفته
یک سینه غرق مستی داردهوای باران
از این خراب رسوا امشب دلم گرفته
امشب خیال دلرم تا صبح گریه کنم
شرمنده ام خدایا امشب دلم گرفته
خون دل شکسته بر دیدگان تشنه
باید شود هویدا امشب دلم گرفته
ساقی عجب صفایی دارد پیاله تن
پر کن به جان مولا امشب دلم گرفته
گفتی خیال بس کن فرمایشت متین است
فردا به چشم ام امشب دلم گرفته

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد