کافه دل خوش ی من

این فصل را با من بخوان، باقى فسانه است... این فصل را بسیار خواندم، عاشقانه است

کافه دل خوش ی من

این فصل را با من بخوان، باقى فسانه است... این فصل را بسیار خواندم، عاشقانه است

من رفته ام به سه سال پیش

آش پشت پای فریده را پخته ام. ظرف ظرف کرده ام . مرتب چیده ام روی میز که بابا بیاد و ببرد برای فامیل. خیلی انرژی صرف درست کردنش کردم. بی حال می افتم روی تختم. تازه خوابم برده. بوی سوختن، بوی آتش و دود از خواب بیدارم میکند. سراسیمه می دوم سمت آشپزخانه. هیچ جا هیچ خبری نیست. همه چی امن و امان است. ولی سردرد پریدن از خواب برای من می ماند. همه عصر جمعه را باید با این سردرد مزخرف طی کنم. برای خودم کلی برنامه ریزی کرده ام. تبلت را گذاشته ام یک گوشه و سعی میکنم که کمتر بیایم نت. باید کمی با خودم مبارزه کنم...


بعدازظهری تکست زده بودم برای آقای دکتر نون که این پورپوزال سایت را اماده کرده ام. می فرستم. ببینیدش. برایم جواب بفرستید. از تایم بندی عقبیم. جوابی نیامده بود تا ساعت 10 شب. یک عذرخواهی که ببخشید یکی از اقوام درجه یک ( پسرخاله ام) سکته کرده و ما درگیر بهشت زهرا و فلانیم. چند دقیقه خشکم زده بود روی تکست ش. بعدش برایش نوشته بودم که مثلا تسلیت. پس من فردا کار را خودم پیش می برم و این ها...


بعد از آن همه شب داشتم خانه پسرخاله یی را تصور میکردم که اصلا نمی دانم بچه داشته یا نه! اصلا جوان بوده یا پیر. شاید اصلا ازدواج نکرده بود. شاید جدا شده بود. هیچ اطلاعاتی نداشتم ولی ذهنم رفته در خانه یی که امشب شب اول عزایش بود. نه اینکه این آدم را بشناسم ، نه! مشکل کار جای دیگری بود. مشکل این جاست که سال هاست یعنی 3 سال است که تا خبر فوت کسی را می شنوم، برمیگردم به 1 اردیبهشت 88. آن روز صبحی که علی در گوشم زمزمه کرد که محبوب تمام کرده! به همین صراحت و بی پردگی...


هی ذهنم را منحرف می کردم ولی نمی شد. با خودم می گفتم الان حتما دارند تدارک فردا را می بینند. حتما بچه هایش بی تابی میکنند. ولی حالا مانده تا بی تابی کنند. تازه اول راه است. حالا کو تا پدرشان را کم بیاورند! بعد همه شب تا صبح کابوس دیده بودم. محبوب در خوابم بود. ولی نمیدانم چه بود ولی بود. هروقت اینطور کابوس می بینم صبح نمی توانم بیدار شوم. خواب می مانم. انگار همه انرژی من صرف خوابی می شود که دیده ام. همه مراحل کفن و دفن را می دیدم . خودم را آن وسط. انگار ناظر تشیع آدمی بودم که فقط می دانستم به رحمت خدا رفته است...


صبح که بیدار شدم، ناخود آگاه به ساعت که نگاه کردم گفتم حتما دیگر دارند می برندش بهشت زهرا. الان همه سیاه پوشیده اند و...


نمی دانم تا کی خبر فوت کسی باید این طور من را برگرداند به عقب. شاید طبیعی است. شاید هم نه. هر کس که فوت می کند من لباس سیاه خودم در یادم می اید. جیغ های هانی. بی تابی زهیر. همه چیز می آید دوباره از اول پلی می شود جلوی چشمم...


گاهی فکر میکنم فراموشی و آلزایمر هم خوب درمانی است

نظرات 3 + ارسال نظر
ژولیت شنبه 29 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 11:02 ق.ظ

ریحان میخونمت ولی نمیدونم چرا هیچ حرفیم نمیاد چرا نمیتونم هیچی بگم فقط بغضم میگیره

:) ژولیت !

بالالایکا شنبه 29 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 06:01 ب.ظ http://balalayka.persianblog.ir

سلام عزیز دلم ...
کی برگشتی ؟ اونجوری که تو خداحافظی کردی فک کردم برای همیشه دوستیت رو از دست دادم .تنها چیزی که بود شماره ام رو دادم . بی حاصل . هر چه هست ، خوشحالم که دوباره هستی .
مواظب خودت باش . مواظب دلت باش ...

ممنونم دوست عزیز...کلا بی حوصله ام و در خودم غرق ... برای همین نه رفتم معلوم است نه آمدم...ببخش

El یکشنبه 30 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 12:38 ق.ظ http://my--immortal.persianblog.ir/

منم همینم...:(( دیگه خسته شدم از این وضع! حتی کافیه بشنوم یکی سرطان گرفته! روزگارم سیاه میشه... دیگه مردن که جای خود داره...

چرا الهه ما عادت نمیکنیم به نبودن؟ به اینکه بعد از این همه روز و ماه و سال هی برنگردیم عقب. هی فلاش بک نزنیم...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد