کافه دل خوش ی من

این فصل را با من بخوان، باقى فسانه است... این فصل را بسیار خواندم، عاشقانه است

کافه دل خوش ی من

این فصل را با من بخوان، باقى فسانه است... این فصل را بسیار خواندم، عاشقانه است

لجبازم و درگیر

بی مقدمه زنگ می زند که فردا ناهار مهمان تو. می آیم دم در شرکت دنبالت برویم ناهار. به مناسبت فارغ التحصیل شدنت. می گویم صبح کامفرم کنیم که این روزها دفتر آنقدر کار ریخته سرم که گاهی سه -چهار ساعت مداوم ایستاده ام سر پا و یادم میرود که مثلا چای ریخته ام برای خودم. صبح رفته ام ورزش. پیاده روی کرده ام و آمدم شرکت. به کارها سر و سامان دادم که زنگ زدم 12:30 بیاید دنبالم که برویم برای ناهار. پیشنهادش رستوران چینی سرپل رومی است. می خندم که تو مهمانی و من میزبان. هرجا که دوست داری برو. می رویم و با اینکه این همه با هم سر سنگینیم باز احترامم را دارد. حتی وقتی می نشینم تو رویش میگویم که آره من با فلانی تیک و تاک زده ام. بلند می خندد. که :"حالا من باید غیرتی شوم یا که خوشحال. نتیجه تیک و تاکتان به کجا رسید؟؟؟!؟!" سفارشمان را که می آورند، من بنای نخوردن که می گذارم، تبلتم را که باز میکنم، میگوید بعد از این همه روز امده اییم بیرون که ناهار بخوریم باهم. پس ناهار بخور و بگذار که از بودن باهم خوش باشیم" تبلتم را می گیرد از دستم و من زل می زنم به این ادمی که روبرویم نشسته. به ادمی که هربار سرش را بلند میکند و نگاهش می افتد توی صورتم می گوید:" دلم برات تنگ شده بود روانی با اون دماغ کجت"! و من لبخند میزنم. یک لبخند که ته اش خوشی نیست. غم است. همین. بنا میگذارم به حرف زدن که جواب نمیدهد. از در و دیوار حرف میزنیم. با اشتها ناهار میخورد و من چه حال خوبی دارم وقتی کسی روبرویم می نشیند و با اشتها غذا میخورد. این از بی اشتهایی خودم سررشته میگیرد. نودل و سبزیجات و میگو سفارش داده ام. که فقط سه تا میگو میخورم...


بیرون که می زنیم، می رویم که برساندم شرکت و برود دفتر پی جلسات پشت همش. توی خیابان سهیل که می زند کنار که چند دقیقه یی حرف بزنیم. پیشنهاد قدم زدن میدهد زیر نم نم باران. می رویم که می گوید:" 20 ساله که با هیچ دوست دختریم اینطور زیر بارون نبودم." و من فکر میکنم که چقدر از لذت های دوست داشتن دور بودی پس مرد. کسی را که دوست داری باید دستش را بگیری بی مقدمه بزنی زیر باران و برایش شعر بخوانی! نه اینکه همیشه در دیدار های رسمی دستش را با احترام بگیری و هم پای رقصش شوی. برمیگردیم سمت ماشین. بحثمان بالا گرفته. یک تلفن به او و تماس علی با من! خنده دار است. دو ماهی بود هیج خبری از علی نبود. حالا بعد از این همه وقت زنگ زده که عینک من پیش توئه؟!؟!؟ از برگشت من به دفتر سابق واضح است که دلگیر است. می گوید:" تو مختار بودی که برگردی این دفتر! و برگشتی و این یعنی دلت جای دیگر است." میگویم که:" بله مختار بودم ولی روز اخر قرار شد فعلا حداقل موقت اینجا باشم!" می خندیم و من پیاده میشوم. می ایم دفتر. می افتم به جان کارهای عقب افتاده این چند وقت. می روم ساختمان مرکزی برای جلسه...


رفتارش عوض شده. خیلی زیاد. ولی من همان آدم لجبازم. همان آدم لجباز. عصری که میرود خانه زنگ می زند که حال و احوال و تشکر بابت ناهار. میگویم درگیرم. با خودم. با زندگی. با همه چیز. میگوید :" عقب می ایستم که فکر کنی. که تصمیم بگیری..."

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد