لم داده ام توی مبل حال، تلویزیون روشن است و برای خودش اهنگ می خواند. ایپدم را گذاشته ام توی شکمم و پایم را روی گذاشته ام روی میز روبرو. یک حالت ناراحتی است ولی من دوستش دارم. گودی کمرم درد می کند ولی من بی تفاوت تکان ب خودم نمی دهم. چشمانم مست خواب است. دیشب ک شاید یکساعت خوابیده باشم، دیشبش هم سه ساعت. همه دیروز هم ک از درد ب خودم پیچیده ام...
دولی مشکل من هیچ کدام این ها نیست. مشکل من این است ک حس میکنم از خانم ه دور شدم، از خواهر نازنینم . ن من او را می فهمم انگار نه او من را. دلم می گیرد. انگار دوباره غریبه شده ایم. نمی فهممش. حتما او هم من را نمی فهمد. از یک جایی انگار. دور شدیم و این من را عذاب می دهد. له می شوم وقتی با من سرسنگین است. له می شوم...
نمی فهممش. نمی فهمدم. می ترسم. نمی خواهم از او دور شوم. نمی خواهم...
این که با کسی بتوانم حرف بزنم، این ک کسی بنشیند روبروی من برایش بلبل زبانی بکنم، کم پیش میآید. این ک از ترس هایم ، از دردهایم ، از مشکلاتم بگویم برای کسی خیلی کم پیش میآید. ن اینکه با ادم ها حرف نمی زنم. ن حرف می زنم ولی خیلی سربسته. ن طوری ک طرف مقابل بفهمد ک حرف نمی زنم با اون و محرمش نمی دانم، ن خیلی ظریف سعی میکنم اصلا در موقعیت حرف زدن با ادم ها قرار نگیرم. انگار دوست ندارم اصلا آدم ها را بیاورم در دنیای خودم. این بی حرفی مسخره، وقتی بیشتر هم می شود که من می خواهم از چیزی دور شوم. آنقدر بی حرف می شوم که حتی با خودم هم دیگر زمزمه نمیکنم...
ولی این ک کسی من را بنشاند پشت یک میز، یک قهوه بگذارد روبروی من و دست بزند زیر چانه اش و من شروع کنم ب پرحرفی، این نشان می دهد ک آن ادم را راه داده ام ب خلوتم. به خودم. حالا فرق نمی کند آن ادم مرد باشد، یا زن. هر کسی هست، آدمی ست توانسته ام دوستش بدارم. آدمی است ک ثابت کرده است دوستم دارد...
امروز با کسی نشستم پشت میز. حرف زدم. ترس هایم را ریختم روی میز. حرف هایش را زد. آنقدر آرام آرام حرف هایم را زدم ک خودم هم باورم نمی شد ک یک روز با این آدم اینقدر راحت حرف بزنم. اینقدر بی مقدمه حرف بزنم. انگار ک نترسیده بودم از قضاوت شدن. می دانی همیشه از قضاوت آدم ها می ترسم. برای همین هم کم حرفم. از این ک اگر این را بگویم، چه فکر میکند؟ فرار می کنم. حتی وقتی می روم پیش مشاورم هم از قبلش کل راه ب جملاتی ک می خواهم برایش بگویم فکر می کنم. نمی دانم چرا اینقدر از قضاوت می ترسم...
ولی حرف های امروز را بدون ترس از قضاوت زدم. انگار یک کوه از روی دوشم حرف کم شده است. حالا آرام ترم. بعدش یک لبخند خیلی محو نشسته است روی لبم. آنطور ک وقتی کسی نگاهم کند می فهمد ک ته ته دلم یک دلخوشی دارم ک ب آن فکر میکنم و فکرش لبخند می شود روی لبم. امروز برای من روز خوبی بود. روزی ک حرف زدم . اول شهریور 91 ...
از صبح این صفحه جلوی من باز است که یک چیزی بنویسم. مثلا بنویسم ک سفر عالی بود و خوش بودم و کاش تمام نمیشد و از این حرفا. یا بنویسم هفته قبل پیش مشاورم بودم و از همه چیز راضی بود و از این حرف ها ...
ولی دستم نمیره. نمی دونم چرا...
بار سفر را بسته ام. نشسته ام در شرکت ب هر ضرب و زوری هست کارهایم را تمام کنم . عصر می روم سفر. دریا...ساحل...ب بهانه رنگ ب رنگ شدن ولی ب واقعیت زندگی... شاید اینبار سفر درمان این همه پریشانی ام باشد...شاید
کلافه ام. اصلا ذهنم روی کار جمع نمی شود. اصلا تمرکز ندارم روی کار. ن انگار ک باید امروز ساعت 6 تمام محتوای سایت را تحویل بدهم. آن هم ب خانم "د" ک هیچ راهی برای فرار نیست. خودم هم نمی دانم چ مرگم شده است. انگار میخواهم صورت مسئله را پاک کنم. انگار میخواهم از همه چیز فرار کنم. کیفم را بی اندازم روی کولم و بدوم. ی بغض نشسته توی گلوم... دارم خفه میشم... دارم خفه میشم...