حالم خوش نیست. سردردم زیاد است. با اینکه دکتر روزی دو تا مسکن قوی داده است ولی سرگیجه هم هست. نمی دانم. با این قیافه خنده داری که پیدا کرده ام. باید صبر کنم تا ورم و التهابش بخوابد. تشخیص دکتر بیمارستان اشتباه بود و بینی ام شکسته.ترسی از مراحل جا انداختن و این های بینی ندارم ولی خیلی خسته ام. از روزهای زندگی خسته ام و بی حوصله...
شاید برای این اتفاقات است. شاید نزدیک شدن به یک ساله شدن ماجراهای من و علی و شروع راه جدایی. خودکشی علی. رفتن من از خانه و همه اتفاقات بعدش. نمی دانم. خلاصه این است که حوصله این روزها را ندارم. ترجیح می دهم گوشی را بگذارم در گوشم، همه ولیعصر را پیاده بروم بالا و زل بزنم به سنگ فرش خیابون ها...
همین!
خوب طبق معمول صبح زود بیدار شده بودم که دوش بگیرم و بروم شرکت. از ساعت 5 چشم دوخته بودم به ساعت که 5 و نیم بلند شوم. دوش که می گرفتم، سرم که گیج رفته بود، با بینی رفته بودم توی سینک روشویی. چند ثانیه طول کشیده بود تا حالم جا بیاید. لباس پوشیده بودم و زده بودم بیرون که باد می خورد به صورتم و تیر میکشید بینی ام. رسیده بودم شرکت که مسئول دفتر جیغ زده بود با دیدن من که دختر بینی ات خیلی ورم دارد. رفته بودم بیمارستان نزدیک شرکت...
وارد حیاط بیمارستان که شده بودم، ساعت را نگاه کرده بودم که به هانی یا علی زنگ بزنم. هنوز زود بود و شاید خواب بودند. خوب بابا و همسرش هم که در دسترس نبودند. اولش یک بغض چسبیده بود بیخ گلویم. ترسیده بودم. حتی علت ترسم را نمی دانستم. در حیاط قدیمی بیمارستان هاجر با درخت های سر به فلک کشیده اش راه می رفتم و دنبال اورژانس می گشتم که یاد خواب چند شب پیش مامان افتاده بودم. اینکه در خواب مامان گفته بود:" نگران نباش. من هستم:" چشم چرخانده بودم در حیاط بیمارستان. جای عجیبی بود. معماری قدیمی. با در های چوبی. انگار رفته بودم دوره پهلوی شفاخانه ! هیچ چیز عوض نشده بود حتی. انگار در یک فیلم قدیمی بودم. پرسان پرسان اورژانس را پیدا کرده بودم...
نشسته بودم که نوبتم شود. بیشتر و بیشتر خوابم در ذهنم جان می گرفت. اینکه در خواب می دانستم نزدیک های آخر هفته است. یک جای قدیمی بودیم با مامان. در خواب دسترسی به هانی و علی نداشتم. میدانستم بابا هم نیست. درست مثل حالا. و حضور مامان را حس می کردم در کنار خودم. مسئله خاصی نبود. نشکسته بود بینی ام ولی تورم زیادش مانع از تشخیص مشکلات بعدی می شد. باید می رفتم دکتر متخصص...
هیچ کدام این ها مسئله نبود. مسئله این بود که مامان کنارم بود. همانطور که در خواب گفته بود نزدیکم بود. مهرش را در خواب حس می کردم. و امروز هم. درست کنارم بود در تمام مدن در آن ساختمان قدیمی...
و همه مدت یک لبخند پت و چهن روی صورتم بود و هست . مامان کنارم است ...
برایم صبح اولین روز پاییز نوشته بود که : پاییز مبارک ...
برایش نوشته بودم که پاییز! بهترین فصل سال..
نوشته بود که فقط یک سءوال ؟
نوشته بودم : در خدمتم
نوشته بود: دیگه که لاغر نشدید؟
اینور مانیتور پخ زده بودم زیر خنده. یاد روزهایی افتاده بودم که رءیسم بود و می خندید و می گفت: خانم شما صبحانه سرپرست ها رو شرکت نیاین اضافه وزن پیدا می کنید. یاد زمستان ٨٩ که از الانم ٢٠ کیلو چاقتر بودم و همه کسانی که امروز اینطور بانگرانی می پرسند که لاغرتر نشدین؟ متلک بارم می کردند بخاطر اضافه وزن عصبی ام ...
نوشته بودم : راستش؟ یکم بهتر شده بودم ولی باز برگشته ام روی کاهش وزن !
نوشته بود: دلستر... بستنی
خندیده بودم که: تلاشم رو می کنم ...
خودم هم نمی دانم این بی غذایی و بی اشتهایی از کجا می اید. ولی گاهی کلافه ام می کند. ارامم این روز ها . ولی انگار درونم ارام نیست که به انواع مرض میریزد بیرون ! نمی دانم ...
فردا صبح امتحان ریاضی ٢ دارم ، دو سال و چند ماه بیش امتحان ریاضی ٢ داشتم ک علی دادگاه داشت همان روز، همه شب تا صبح با خودم کلنجار رفته بودم ک بروم سر امتحان، صبحش با علی نرفته بودم. رفته بودم دانشگاه. قدم هایم سست بود برای سر جلسه رفتن. تا دم در کلاس رفتم و برگشتم. نرم سر جلسه . علی چند ساعت بعدش از دادگاه مد بیرون با خنده! با یک حکم زندان ٦ ساله ...
حالا من فردا صبح امتحان دارم. امتحان ریاضی ٢ ک ان روز نرفتم سر جلسه اش. هی خودم را می نشانم سر درس، هی استرس ان شب می ریزد در تنم. استرس رفتن و برنگشتنش از زندان. ب ساعت هایی ک علی خواب بود و من زل زده بودم به صورتش ک حفظ کنم این خطوط را که اگر فردا نیامد ، تا نمی دانم چند سال هی یاد شب اخر در ذهنم باشد. صبحش بابا هر دوی ما را از زیر قران رد ک کرد او رفت سمت دادگاه و من سمت دانشگاه...
صدای خنده اش وقتی از دادگاه امده بود بیرون پیجیده در گوشم،! خنده اش از مسخره بازی ک سر قاضی در اورده بود. همه و همه در دلم جان گرفته، یاد همان شبی ک سرشبش نشسته بود ب من انتگرال یاد بده و من هی بازیگوشی می کردم! و هنوزم انتگرال بلد نیستم ...
رفته ام و در فیس/////بوکم نوشته ام :
ای اد ها انصاف داشته باشید... وقتی می روید بی زحمت خاطراتتان را هم ببرید . همین
و بعدترش اسستوس زدم :
راستی وقت رفتن یادم رفت ک بگویم که روز هایی خواهد امد که دلتنگت می شوم ، دلتنگ خوبی ها و حتی بدی هایت، حتی بی بهانه زنکت می زنم شاید ولی دلتنگی دلیل خوبی نیست برای بار دیگر ب توفکر کنم، همانطور ک دوست داشتن یک نفر هم دلیلی بر خوشبختی با او نیست...پس اگر روزی از کسی شنیدی ک فلانی دلتنگ توست، بخند و بگو دلتنگی بخشی از رفتن است...باىددلتنگ شوی که رفته باشی ...بخند و بگو ادم شاید دلتنگ بازجویش هم بشود... قصه نسازید از دلتنگی ادم ها...
سکیوریتی اش را هم برای همه باز گذاشتم ک بخوانند... خسته شدم برای دلتنگی هایم جواب پس دادن ...