کافه دل خوش ی من

این فصل را با من بخوان، باقى فسانه است... این فصل را بسیار خواندم، عاشقانه است

کافه دل خوش ی من

این فصل را با من بخوان، باقى فسانه است... این فصل را بسیار خواندم، عاشقانه است

...

آن دیگری-ازش خبر داری؟

من-اره

آن دیگری-چیکار میکنه؟

من-زندگی! به ظاهر هم خیلی خوشحاله

آن دیگری-چرا پس تو زندگی نمی کنی؟

من -من؟ زندگی می کنم.

آن دیگری-کاش اینطوری بود که می گفتی

من-چطور؟

آن دیگری-که زندگی کنی! که بخندی! انتقام چی رو داری از خودت میگیری؟

من -انتقام هیچی. انتقام زندگی رو . زنده بودن رو

آن دیگری -آدم ها با ارزوی مرگ کردن نمی میرند


سکوت ...

کاش هنوز !

یک جورهای عجیبی بی حوصله ام. یک جورهای عجیبی در خودمم. روزهایم طبق روال عادی ادامه دارد. ورزش، شرکت، دانشگاه، کافه نشینی، پیاده روی، مهمانی، بگو، بخند، رقص، شادی ولی آخر شب، وقتی دل می کنم از نت و زل می زنم به سقف تاریک اتاقم و برای خودم خیال پردازی میکنم. خیال خندیدن بدون دغدغه. خیال آرامش. مدام برایم می نویسد اینقدر در خودت فرو نرو دختر، اینقدر از خودت انتقام نگیر. انتقام چه چیزی را از خودت می گیری و من می خندم که انتقام زنده بودن را. خسته ام. رفته ام یک متنی که سال ها پیش برایش نوشته ام را پیدا کرده ام. وقتی برایم گفته بود که زنی که دوست می داشت، عاشقانه نفس می کشید در کنارش درست مثل مادرم، رفته است. تمام شده است در آغوش او. عید سال 89 . درست یادم است. روزی که برایم این را تعریف می کرد و من برایش نوشته بودم :


"مرگ عجب واژه حقیری است این روزها ، مرگ عجب کلمه سه حرفیه کوچکی است که بزرگ می کند همه زندگی را . این روزها که مرگ اطراف همه روزهایم پرسه می زند ، چشم می دوزد در دو چشم زندگی ام و با بی ادبی تمام شلک در می آورد که آی من بُردم و شما باختید همه شیفتگان زندگی  ، من بُردمش ! تمام شد و من و تو مات می شویم در کار روزگار. برای آخرین بار من و تو زل می زنیم در چشم های زندگی و باز التماس می کنیم که یکبار دیگر پلک بزند به همه روزها. ولی باز هم  مرگ و باز هم این مرگ است که چشم می دوزد در چشم زندگی و داد می زند هی فلانی تو بودی که گفتی نمیر!! ولی مرد تمام شد . و همه زندگی چندین و چند ساله اش در همین کلمات خلاصه شد ، مرحومه مغفوره یا شایدم مرحوم مغفور. شاید اینبار قبل از رفتنش یقه اش را بگیرم و زل بزنم در چشمان گستاخش که هی تو فکر کردی که تو پایانی ؟ تو فکر کردی حالا که با گستاخی تمام زل زدی در چشمانم و برایم از پایان می گویی باید باورت کنم که تو بُردی  و تمام شد همه راز و رمز روزها ؟!! دلم می خواهد قبل از آخرین قدم دستش را بگیرم ، دستان سرد و یخ زده از تنهاییش را ، برای یکبار همه که شده ، گرمای دستانی را حس کند تا بفهمد آن روز که گرمای دستانی را میگیرد چه حس لذت بخشی را از آدمها می رُباید !  ولی تاًمل می کنم . اگر چنین کنم ، او به خواسته اش رسیده است . همان خواسته اش که یاس من بود ، افسردگی من بود. نه نه !  تو نبُردی ای مرگ ! این من بودم که تو را با همه حقارتت کشتم ...

می دانی جناب مرگ عزیز ، یکبار مادرم در میانه خواب و رویا بعد از رفتنش با من سخن می گفت . پرسیدم چرا ؟!؟ و جوابش پاسخ همه چرا های زندگی من بود . گفت : قسمتی از رسالت من در زندگی رفتنم بود. رفتن من باعث می شد تو بدانجا برسی که باید برسی و این جزوی از رسالت من بود. هرکس برای خود رسالتی دارد و رسالت من با رفتنم تمام می شد. رسالتم در مقابل تو، برادرت و خواهرت. باید می رفتم تا شما واژه  مرگ را دریابید. دریابید که چقدر روزها کوچک اند و شبها بلند . آرام شدم. آرام تر از هر زمانی. آرامشی که همیشه در آغوشش بود بعد از آن یله داده شد در همه روزهای سخت زندگی ام . آن روزها که همراه زندگی ام در پس دیوار حبس شده بود ، آن روزها بود که فهمیدم مرگ پایان همه روزها نیست . شب تاریکی است که باید برای دیدن، چشم بینایی داشته باشی.آن روزها بود که دیدم مرگ نوع دیگری از تولد است . آن روزها که صبح به صبح کبوتری با نوکش آنقدر به پنجره اتاقم می زد تا در را باز کنم و به داخل بیاید فهمیدم این مرگ نبود که برنده بازی زندگی ما شده بود . این مرگ نبود که برده بودش. این خودش بود که می خواست جور دیگری تولد پیدا کند ..

حالا این روزها نگاه کنید . همه روزها را ، همه شب ها را ، در یکجای همه این لحظات باز خواهید دیدش. به شکل دیگری برای رسالتی دیگر . برای بودنی متفاوت . باید می رفت تا رفتن را بیاموزیم . باید می رفت تا ماندن را بیاموزیم ... پس این مرگ نبود که این بازی هولناک را بُرد .این ما بودیم که بُردیم..."


کاش هنوز مثل روزهای اردیبهشت 89 به زندگی امیدوار بودم. به مرگ اینطور نگاه می کردم. روزهای امیدواری 89 ! یادش بخیر... این سال سیاه 91 کی تمام میشود پس؟

من رفته ام به سه سال پیش

آش پشت پای فریده را پخته ام. ظرف ظرف کرده ام . مرتب چیده ام روی میز که بابا بیاد و ببرد برای فامیل. خیلی انرژی صرف درست کردنش کردم. بی حال می افتم روی تختم. تازه خوابم برده. بوی سوختن، بوی آتش و دود از خواب بیدارم میکند. سراسیمه می دوم سمت آشپزخانه. هیچ جا هیچ خبری نیست. همه چی امن و امان است. ولی سردرد پریدن از خواب برای من می ماند. همه عصر جمعه را باید با این سردرد مزخرف طی کنم. برای خودم کلی برنامه ریزی کرده ام. تبلت را گذاشته ام یک گوشه و سعی میکنم که کمتر بیایم نت. باید کمی با خودم مبارزه کنم...


بعدازظهری تکست زده بودم برای آقای دکتر نون که این پورپوزال سایت را اماده کرده ام. می فرستم. ببینیدش. برایم جواب بفرستید. از تایم بندی عقبیم. جوابی نیامده بود تا ساعت 10 شب. یک عذرخواهی که ببخشید یکی از اقوام درجه یک ( پسرخاله ام) سکته کرده و ما درگیر بهشت زهرا و فلانیم. چند دقیقه خشکم زده بود روی تکست ش. بعدش برایش نوشته بودم که مثلا تسلیت. پس من فردا کار را خودم پیش می برم و این ها...


بعد از آن همه شب داشتم خانه پسرخاله یی را تصور میکردم که اصلا نمی دانم بچه داشته یا نه! اصلا جوان بوده یا پیر. شاید اصلا ازدواج نکرده بود. شاید جدا شده بود. هیچ اطلاعاتی نداشتم ولی ذهنم رفته در خانه یی که امشب شب اول عزایش بود. نه اینکه این آدم را بشناسم ، نه! مشکل کار جای دیگری بود. مشکل این جاست که سال هاست یعنی 3 سال است که تا خبر فوت کسی را می شنوم، برمیگردم به 1 اردیبهشت 88. آن روز صبحی که علی در گوشم زمزمه کرد که محبوب تمام کرده! به همین صراحت و بی پردگی...


هی ذهنم را منحرف می کردم ولی نمی شد. با خودم می گفتم الان حتما دارند تدارک فردا را می بینند. حتما بچه هایش بی تابی میکنند. ولی حالا مانده تا بی تابی کنند. تازه اول راه است. حالا کو تا پدرشان را کم بیاورند! بعد همه شب تا صبح کابوس دیده بودم. محبوب در خوابم بود. ولی نمیدانم چه بود ولی بود. هروقت اینطور کابوس می بینم صبح نمی توانم بیدار شوم. خواب می مانم. انگار همه انرژی من صرف خوابی می شود که دیده ام. همه مراحل کفن و دفن را می دیدم . خودم را آن وسط. انگار ناظر تشیع آدمی بودم که فقط می دانستم به رحمت خدا رفته است...


صبح که بیدار شدم، ناخود آگاه به ساعت که نگاه کردم گفتم حتما دیگر دارند می برندش بهشت زهرا. الان همه سیاه پوشیده اند و...


نمی دانم تا کی خبر فوت کسی باید این طور من را برگرداند به عقب. شاید طبیعی است. شاید هم نه. هر کس که فوت می کند من لباس سیاه خودم در یادم می اید. جیغ های هانی. بی تابی زهیر. همه چیز می آید دوباره از اول پلی می شود جلوی چشمم...


گاهی فکر میکنم فراموشی و آلزایمر هم خوب درمانی است

نشسته ام زل زده ام به تقویم سال 90! به آخرین سه شنبه مهر ماه و اولین سه شنبه آبان . به 26 مهر و 3 ابان ! بعد هی با خودم می گویم لعنتی دارد می شود یک سال، نه اینکه دارد میشود. شد یکسال از آن روزهای آخر. 3 ابان که بشود دیگر هیچ خاطره مشترکی نداریم من و او. هیچ خنده یی، هیچ اخمی، هیچ خاطره ایی. 3 ابان که بشود ما باز خاطرات خودمان را داریم. هر کدام به تنهایی. 3 ابان 90 تا 3 ابان 91...میشود یکسال ! حواست هست؟ حواسم هست؟ باران می بارد...باران می بارید آن شب های لعنتی هم... کاش میشد شیفت دیلیت کرد همه ی روزها را ...همین

مدت ها بود که همه کارهایم را با آیپدم انجام می دادم. خیلی کم پیش میآمد و میآید که باز بیایم سراغ لب تاپم و از زیر تخت بکشمش بیرون، روشنش کنم و با آن کار کنم. خوب امشب آمدم سراغش که آهنگی می خواستم...


نشستم همه عکس های این یکسال اخیر را دیدم. دارد میشود یکسال دختر. حواست هست؟؟؟ نه بخدا نیست... نیست که یکسال شد از آن شب لعنتی ...


کاش میشد حافظه ما را هم شیفت دیلیت کرد!