کافه دل خوش ی من

این فصل را با من بخوان، باقى فسانه است... این فصل را بسیار خواندم، عاشقانه است

کافه دل خوش ی من

این فصل را با من بخوان، باقى فسانه است... این فصل را بسیار خواندم، عاشقانه است

له می شوم وقتی با من سرسنگین است

لم داده ام توی مبل حال، تلویزیون روشن است و برای خودش اهنگ می خواند. ایپدم را گذاشته ام توی شکمم و پایم را روی گذاشته ام روی میز روبرو. یک حالت ناراحتی است ولی من دوستش دارم. گودی کمرم درد می کند ولی من بی تفاوت تکان ب خودم نمی دهم. چشمانم مست خواب است. دیشب ک شاید یکساعت خوابیده باشم، دیشبش هم سه ساعت. همه دیروز هم ک از درد ب خودم پیچیده ام...

دولی مشکل من هیچ کدام این ها نیست. مشکل من این است ک حس میکنم از خانم ه دور شدم، از خواهر نازنینم . ن من او را می فهمم انگار نه او من را.  دلم می گیرد. انگار دوباره غریبه شده ایم. نمی فهممش. حتما او هم من را نمی فهمد. از یک جایی انگار. دور شدیم و این من را عذاب می دهد. له می شوم وقتی با من سرسنگین است. له می شوم...


نمی فهممش. نمی فهمدم. می ترسم. نمی خواهم از او دور شوم. نمی خواهم...

نظرات 1 + ارسال نظر
خورشید شنبه 4 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 11:16 ب.ظ http://hajarsun2.blogsky.com/

می توانم درک کنمت .. می گذرد .. کمتر بهش فکر کن تا کمتر لهیده شوی ..

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد