بی مقدمه زنگ می زند که فردا ناهار مهمان تو. می آیم دم در شرکت دنبالت برویم ناهار. به مناسبت فارغ التحصیل شدنت. می گویم صبح کامفرم کنیم که این روزها دفتر آنقدر کار ریخته سرم که گاهی سه -چهار ساعت مداوم ایستاده ام سر پا و یادم میرود که مثلا چای ریخته ام برای خودم. صبح رفته ام ورزش. پیاده روی کرده ام و آمدم شرکت. به کارها سر و سامان دادم که زنگ زدم 12:30 بیاید دنبالم که برویم برای ناهار. پیشنهادش رستوران چینی سرپل رومی است. می خندم که تو مهمانی و من میزبان. هرجا که دوست داری برو. می رویم و با اینکه این همه با هم سر سنگینیم باز احترامم را دارد. حتی وقتی می نشینم تو رویش میگویم که آره من با فلانی تیک و تاک زده ام. بلند می خندد. که :"حالا من باید غیرتی شوم یا که خوشحال. نتیجه تیک و تاکتان به کجا رسید؟؟؟!؟!" سفارشمان را که می آورند، من بنای نخوردن که می گذارم، تبلتم را که باز میکنم، میگوید بعد از این همه روز امده اییم بیرون که ناهار بخوریم باهم. پس ناهار بخور و بگذار که از بودن باهم خوش باشیم" تبلتم را می گیرد از دستم و من زل می زنم به این ادمی که روبرویم نشسته. به ادمی که هربار سرش را بلند میکند و نگاهش می افتد توی صورتم می گوید:" دلم برات تنگ شده بود روانی با اون دماغ کجت"! و من لبخند میزنم. یک لبخند که ته اش خوشی نیست. غم است. همین. بنا میگذارم به حرف زدن که جواب نمیدهد. از در و دیوار حرف میزنیم. با اشتها ناهار میخورد و من چه حال خوبی دارم وقتی کسی روبرویم می نشیند و با اشتها غذا میخورد. این از بی اشتهایی خودم سررشته میگیرد. نودل و سبزیجات و میگو سفارش داده ام. که فقط سه تا میگو میخورم...
بیرون که می زنیم، می رویم که برساندم شرکت و برود دفتر پی جلسات پشت همش. توی خیابان سهیل که می زند کنار که چند دقیقه یی حرف بزنیم. پیشنهاد قدم زدن میدهد زیر نم نم باران. می رویم که می گوید:" 20 ساله که با هیچ دوست دختریم اینطور زیر بارون نبودم." و من فکر میکنم که چقدر از لذت های دوست داشتن دور بودی پس مرد. کسی را که دوست داری باید دستش را بگیری بی مقدمه بزنی زیر باران و برایش شعر بخوانی! نه اینکه همیشه در دیدار های رسمی دستش را با احترام بگیری و هم پای رقصش شوی. برمیگردیم سمت ماشین. بحثمان بالا گرفته. یک تلفن به او و تماس علی با من! خنده دار است. دو ماهی بود هیج خبری از علی نبود. حالا بعد از این همه وقت زنگ زده که عینک من پیش توئه؟!؟!؟ از برگشت من به دفتر سابق واضح است که دلگیر است. می گوید:" تو مختار بودی که برگردی این دفتر! و برگشتی و این یعنی دلت جای دیگر است." میگویم که:" بله مختار بودم ولی روز اخر قرار شد فعلا حداقل موقت اینجا باشم!" می خندیم و من پیاده میشوم. می ایم دفتر. می افتم به جان کارهای عقب افتاده این چند وقت. می روم ساختمان مرکزی برای جلسه...
رفتارش عوض شده. خیلی زیاد. ولی من همان آدم لجبازم. همان آدم لجباز. عصری که میرود خانه زنگ می زند که حال و احوال و تشکر بابت ناهار. میگویم درگیرم. با خودم. با زندگی. با همه چیز. میگوید :" عقب می ایستم که فکر کنی. که تصمیم بگیری..."
خوب برگشتم به شرکت مادر. ساختمانمان جداست. ولی طی روز چندین بار رفته ام و آمده ام و خواهم رفت و آمد. صبح زود دیر روز، زودتر از خانه زده بودم بیرون. مسیر را پیاده گز کرده بودم. رسیده بودم در کوچه شرکت و زل زده بودم به در بزرگ ورودی. ایستاده بودم و باخودم فکر میکردم من در همه طبقات این شرکت بوده ام. از اول تا چهارم. حتی واحد مدیریت هم که پنجم است مدت کوتاهی بوده ام و پروژه یی را پیش برده ام آنجا. خنده ام گرفته بود. از ان خنده های تلخ که ته تهش بغض است. گلویم که می سوخت. منتظر زنگ رئیس بودم که بگوید کدوم ساختمان بروم. در ساختار کاری تغییری ایجاد نشده ولی خوب نزیک ساختمان مرکزی بودن خودش داستانی است. باید از همه رویه و روال های آنها پیروی کنیم. باید در چارچوب کاری آنها باشیم. همین طور ایستاده بودم که یکی از سرپرست ها با خنده آمد سمتم که :"دختر تو این وقت صبح اینجا چیکار میکنی؟" گفته بودم که دفتر ما هم آمده این سمت. دیگری با اشتیاق آمده بود سمتم که :" وای ببین ! چطوری؟ علی چطوره؟" و من زل زده بودم در چشم هایش و گفته بودم:" علی هم خوبه. مرسی. " بعد به دو فرار کرده بودم. زبانم نچرخیده بود که بگویم از علی خبری نیست این روزها. دیگر هیچ وقت خبری نیست از علی. هی رفته بودم و هی آمده بودم. در طبقات بگو بخند کرده بودم. ولی مدام همه می گفتند :" دختر چه لاغر نحیف شدی!!!!!!! وای از همسرت چه خبر؟" و من هی با پوزخند گفته بودم که :"نه بابا کجا لاغر شدم. چاقم هنوز و همسرم هم خوب است." مدام فرار کرده بودم. هی پناه برده بودم به آدم هایی که می دانند چرا اینقدر لاغر شده ام. چرا اینقدر بی حوصله ام. کارهای دفتر جدید را همه را باید خودمان بکنیم. از خرید لوازم بگیر تا نصب شبکه ها و فلان و فلان. بعد از ظهر که خواسته بودم بروم خانه زل زده بودم به راه. همیشه عادت داشتم از شرکت تا خانه را پیاده گز کنم. از سمت جنوب خیابان می رفتم. در راه خرید می کردم. برای خودم شعر می خواندم تا برسم به خانه. راه افتادم سمت خانه . خواستم که راهم را عوض کنم. خواستم که برم کافه و قهوه بخورم. نمیشد ولی. دستم نمی رفت. پایم فرمان نمی برد. بی حوصله با یک بغض. راه افتادم سمت خانه. پیاده گز کردم ولی از سمت شمال خیابان. سخت بود. خیلی سخت. در راه برای خودم هی شیرین زبانی کردم. ولی فایده نداشت. رسیدم خانه آرامبخش جدید را خوردم و بیهوش شدم.
بیدار که شدم باید کاری را با آقای نون کامفرم می کردم. برایش که زدم از حال و روزم که پرسید. گفتم رفته ام دکتر و خوبم و اینها. بعد نوشت : " با اینطرف آمدن حتما در محیط کار آرامشت هم بیشتر." برایش زدم نه! ولی نگفتم که چه حال و روز بدیم از این همه کنجکاوی آدمهای شرکت و خیلی مسائل دیگر...
امروز بی حوصله تر آمده ام آفیس جدید و از صبح زل زده ام به مانیتور خالی. باید سعی کنم کمتر بروم ساختمان مرکزی. ولی مگر میشود؟
یک وقت هایی که عصبی می شوم، لج می کنم. درست مثل بچه های سه و چهار ساله دلم می خواهد پا بکوبم زمین. جیغ بکشم. اشک بریزم. داد بزنم. ولی نمی کنم. خودخوری می کنم. گوشه لبم را گاز می گیرم. زل می زنم به یک نقطه و با خودم کلنجار می روم. آدم ها که نزدیکم می شوند را پس می زنم. باید که بروم در تنهایی خودم شاید آرام بگیرم. کلا بر خلاف ظاهر اجتماعی ایم؛ به شدت تو دارم. در تنهایی خودم بیش از همه جمع های دنیا زندگی می کنم. حالا از ان لحظات عصبی است. دلم می خواهد این لیوانی که روی میز است را بکوبم به دیوار. صدای شکستنش ارامم کند. یا که دستم را بگذارم روی گوشم و جیغ بکشم. داد بزنم. فحش رکیک بدهم. همه این خواست ها اینجور مواقع بغض می شود در گلویم. و من هی تند و تند این بغض را قورت میدهم که کار نا به جایی نکنم. بعد می افتم به دعوا با خودم. با درونم. بعد امروز فکر میکردم که چرا یکبار سر علی داد نزدم بعد از خودکشی. چرا گفته بودم اگر ببینمش می کوبم در گوشش ولی وقتی دیدمش بیشتر احساس ترحم کردم تا عصبانیت. چرا نشد عصبانیتم رو سر علی خالی کنم. شاید اینکه در وجود من از علی باقی مانده، همین عصبانیت است. چون هرچه میگردم دل تنگی یا محبتی در وجودم به او ندارم ولی اینکه همه می گویند در علی جا ماندی هر روز بیشتر و بیشتر عصبی ام میکند. اینکه تو چشم های من نگاه میکند و می گوید که :" تو دلت برای علی تنگ شده" عصبی ام می کند. امروز که سرم را گذاشته بودم روی میز در شرکت و بغض خفه ام کرده بود، داشتم فکر میکردم تلفن علی را بگیرم، داد بزنم سرش. فحش بدهم. جیغ بزنم. بگویم میخواهم بکشمش که زندگی ام را به گه کشید. یک جایی این عصبانیت را باید خالی کنم شاید. یکبار باید که سرش داد بزنم. چرا ولی نزدم هیچ وقت؟ چرا توی دادگاه نخواباندم در گوشش که مردک کثافت رزل که من را فروختی به یک زن 40 ساله ! چرا وقتی عصبی ام، سخت عصبانیتم را بروز می دهم . آنقدر سخت که وقتی بروز می دهم خودم باورم نمی شود که این من بودم که اینطور طوفانی شده ام...
چرا برایم سخت است با ادم ها حرف بزنم. بنشینم دست یکی را بگیرم در دستم و حرف بزنم. این ماسک مسخره را بردارم از روی صورتم. و می دانی جالبی اش این است که همه می دانند پشت این ماسک صورت غمگین یک دخترک 25 ساله است! عکس های سفر تابستان را که خانم "ج" فردای سفرم در جلسه می دید، یکهو برگشت و گفت:" ریحان. عکس هات خیلی خوب شده ولی توی همه اون ها، توی چشم هات یه غمه. دیگه نمی خنده چشم هات!" و من گفته بودم:" زمان بدهید بهم. قول می دهم باز بخندم." ولی امروز که عکس های مهمانی های این چند هفته را نگاه می کنم، غم بیشتر و بیشتر شده در نگاهم. رسما خانه کرده...
می دانی بحث زندکی کردن و نکردن نیست! بحث در گذشته جا ماندنم نیست! بحث زنده بودن است. همین. فقط زنده ام و زندگی نمی کنم...
پ.ن: سال 87 که وارد این شرکت شدم، اینقدر بزرگ نبودیم. خیلی جمعیتمان کمتر از 800-900 نفر حالا ( فقط در دفتر مرکزی) بود. اینقدر شرکت زیر مجموعه نداشتیم.ولی هسته مرکزی همان است که بود و من هم اتفاقی جزوشان شده بودم. از 87 تا به امروز، اتفاقات مختلفی در زندگی من افتاده و جالب این است که در همه سختی ها و خوشی هایش همه این آدم ها همراهم بودند. امروز به ختم مامان که فکر می کردم یاد حضورت خانم "ج" و آقای "ن". یاد روزهای زندان علی سرک کشیدن های اقای "ن" و این جمله معروفش که :" از رفیق ما چه خبر؟" و حالا این روزها که هر بار می روم دفتر مرکزی جلسه با خانم "ج" می گوید"دختر خوبی؟؟ باز که لاغر شدی!!!" یا پیشنهاد های آقای "ن" برای برگشتن اشتهایم . زنگ زدن های همکاران قدیمی . دعوت شدنم به دور همی ها. نگاه های نگران همه آنها وقتی من وقتی بعد از یکسال من وارد سالن فوتبال می شوم برای دیدن بازی بین تیم های مختلف شرکت. اشک های مهسا روزی که دستم را بدون حلقه دید. یا اغوش نغمه وقتی بعد از جدایی رفتم دفتر مرکزی. یا که دل نگرانی های همه آنهاو همه و همه به من می گوید که من 4 سال است که با این آدم ها زندگی کرده ام. در همه لحظات من بوده اند. پس چرا برای برگشت باید بترسم؟!؟!؟ من اشتباهی نکردم. در زندگی ام با علی به بن بست رسیدم . اگر برنامه جابجایی قطعی شود برمی گردم شرکت مرکزی . نزدیک آدم هایی که می دانم دوستم دارند و دوستشان دارم. آدم هایی که 4 سال است حداقل روزی 8 ساعت هم را تحمل کرده ایم !
خوب این چند روز خودم را خفه کردم. اینقدر بالا و پایین پریدم، اینقدر هی همه چیز و همه خاطرات سخت را دایورت کردم که گذشت. همه مهمانی ستاره، تا کسی حواسش به من نبود، می خزیدم در حیاط. روی تاپ می نشستم. برای خودم بودم. و همه دیروز هم افتادم به جابجایی اتاقم. انگار باید یک چیزی در من تغییر می کرد. تغییر کند که دل بکنم از گذشته و به آینده نگاه کنم. می دانی چند روز پیش دکتر نون خیلی صریح حرف هایی به من زد که شاید باید می شنیدم! نوشته بود که :
" داری یک گه را در زندگیت، در عمرت دنبال خودت می کشی. بریزش بیرون. تو ادعای اینده داری ولی حتی به آینده فکر هم نمی کنی چه برسه به اینکه برایش برنامه ریزی کنی. هروقت می پرسیم ، میگی خوبم! ولی خوب نیستی. اصلا خوب نیستی. بریز بیرون همه این خاطرات رو. یا جرات داشته باش، بگو غلط کردم. من آدم این تصمیم نبودم. برگرد سر زندگیت و زندگی کن. بسه دست و پا زدی. یا ببر یا برو! "
گفته بودم:" به تصمیمم هر روز مطمئن تر میشوم."
نوشته بود:" پس زندگی کن! "
تغییرات جدید در راه است گویا. برمیگردم شرکت خودمان گویا. از این افیس می رویم همان ساختمان دوست داشتنی و همیشه زنده و بیدار خودمان در خیابان شریعتی. این خوب است. خیلی خوب. دلم برای همه آدم هایی که سه سال با انها زندگی کرده بودم تنگ است. حالا می توانم هر روز بروم اتاق مهسا، بنشینم به قهوه خوردن و خندیدن. ولی نمی دانم برگشتم به آن ساختمان، کار کردن با آدم هایی که وقتی علی در زندگیم بود، در زندگیم بودند چطور خواهد بود. اینکه باید چشم در چشم آدم هایی شوم که حال علی از من خواهند پرسید و من باید با یک لبخند پت و پهن بگویم خوب است. برای مدتی از ایران رفته! دوست ندارم که بدانند که جدا شدیم. جو خاله زندکی شرکتی به آن بزرگی خوب بهتر است اهسته بروی، آهسته بیایی! نمی دانم چطور باید باز با آن ادم ها کار کنم. ادم هایی که بنج شنبه عصر که برای هم آخر هفته خوبی را ارزو میکردیم، همیشه میخندیدن که برای علی قرمه سبزی بپز این آخر هفته یی! صدای خنده های ما هنوز در راه پله های ان ساختمان می پیچد ایا ؟ نمی دانم...
این تغییر شاید خوب باشد ولی خیلی سخت خواهد بود. الان که گاهی می روم سر بزنم به آن شرکت یا جلسه دارم، هر بار با یک بار سنگین بر میگردم از نگاه ها. حتی این اواخر در مراسم های مشترک دو شرکت، یا فوتبال ها حلقه دستم کرده ام. شاید باید بروم یک حلقه ساده هم بگیرم. شاید هم همین انگشتری که داری دستم کنم. برگشتن به ساختمان قبلی خوب است خیلی خوب ولی من می ترسم!!!!
یک سال تمام ... از ان شبی که بی جان در خانه پیدایش کردم. دستانش یخ بود. صورتش بی رنگ. فقط صدای جیغ هایم در گوشم است. تنهایی و استیصالم در این لحظات. زنگ زده بودم به هانی. دویده بود با نیکا و علی بیمارستان. حالم خوش نبود. حالم خوش نیست. یک سال تمام. همه دقیقه ها. همه ثانیه ها. همه و همه در ذهنم جا مانده...جا مانده...حک شده...