داشتم تند و تند برنامه سال بعد شرکت را ادیت می کردم که بفرستم برای رییس که جلسه داشت و دارد با آقای "ن" در ساختمان مرکزی. تلفنم که زنگ خورده بود که :" هستی ریحان جان؟" و گفته بودم که بله. و خواسته بود که سریع بروم آن دفتر. در راه 3 دقیقه یی هزار و یک فکر کرده بودم. که چه شده که خانم "د" خواسته سریع بروم ساختمان مرکزی. در طبقه 5 آقای "ن" را دیده بودم که پرسیده بود که دنبال رییسم می گردم که گفته بودم نه خانم"د" کارم دارد. خیلی تند گذشته بودم از کنارش. حتی یادم نیست که خداحافظی کرده ام یا نه. رفته بودم داخل اتاق که خانم "د" نازنینم بعد از کلی مقدمه چینی اولین عیدی امسال را به من داده بود. کلی خوشحال شده بودم. کلی زیاد. بوسیده بودمش و برگشته بودم دفتر خودمان که تند تند بازش کنم و از دیدن کادوی درون باکس جیغ کشیده بودم. من تاحالا از هیچ کس چنین هدیه یی نگرفته بودم. خیلی ساده است ولی خوب لباس تو خونه عیدی گرفتن از خانم "د"خیلی هیجان انگیز بود. یک تجربه عجیب که تو از مدیریت لباس خواب کادو بگیری! دوست داشتنی بود و مثل همیشه سرشار از انرژی...
ممنونم خانم "د" دوست داشتنی من .
حالا ارام ترم. صبح دستانم یخ کرده بود. وقتی با آقای "ن" حرف می زدم، صدایم می لرزید. رنگم پریده بود. ولی حالا آرام ترم. قصه یی بود که تکرارش این روزها برایم خیلی سخت و سنگین بود. باز درگیر شدن من در ماجرایی که هیچ نمی دانستم از آن . نه سرش بودم نه ته اش. فقط یک ببیننده و حالا داشتم می شدم یکی از سران فتنه. قصه این بود که :
سر صبح وسط دویدن های من برای رساندن هدایا به سازمان مرکزی و همه مراجعین و مخاطبین، تلفنم زنگ خورده بود. یک آشنای قدیمی پشت خط بود. یک دوست و یک همکار. بعد از کلی حال و احوال سراغ نامه یی را گرفته بود که دو سال پیش فتنه یی به پا کرده بود در سازمان. حالا بعد از دو سال سراغ نامه را از من می گرفت. که دارمش آیا؟!؟ که می دانم از کجا می شود پیدایش کرد؟ بهم ریخته بودم. طولانی مدت پای تلفن در موردش حرف زده بود و من مداما" اظهار بی اطلاعی کرده بودم. تلفن را قطع کرده بود که زنگ زده بودم به آقای "ن" بزرگ. قصه را گفته بودم. گفته بودم یک از همکاران قدیمی است و سراغ آن نامه کذایی را می گیرد. گفته بود همین حالا به آقای "ن" اطلاع بده. تلفن بزن و داستان را تعریف کن. روی همین حالا تاکید داشت. زنگ زده بودم. دست و پایم یخ کرده بود. همه روز خودم را مشغول کرده بودم. رفته بودم سازمان مرکزی که هدیه مدیریت را تحویل دهم. آفای "ن" را دیده بودم. باز حرف کشیده بود بر سر این موضوع. باز یخ کرده بودم...
ولی حالا آرامترم. نشسته ام و کارهای تلمبار شده را جمع می کنم. خسته ام و درگیر کار و برنامه سال بعد. صدای دکلمه آقای "ن " در دفتر می پیچد. چراغ هایش هنوز روشن است. مدتی زل زده بودم به شیشه پنجره اتاقش و فکر می کردم اگر جای او بودم و این اتفاقات برای من می افتاد چه واکنشی نشان می دادم! آیا من هم اینقدر آرام بودم؟!؟! فکر نکنم...
پ.ن: بالا جانم راست می گوید... من خیلی جدی درگیر زندگی شده ام. خیلی چیز ها یادم رفته. خیلی تفریحات را ندارم. مثل دیوانه ها در خیابان بالا و پایین نمی پرم دیگر. من خیلی جدی درگیر زندگی شدم...کاش یکی می گفت که همه این ها اتفاقات شوخی بوده است. مرگ مادرم. طلاق. از دست دادن کارم. دانشگاهی که تمام نمی شود و هزار و یک اتفاق دیگر...