هیچ وقت نشده بود کسی را ببینم که رفلاکس دارد بعد بفهمم آدم های اطرافش چه دردی می کشند از دیدن حالش. رفته بودم ساختمان مرکزی پیگیر یک درخواست. یک وقت هایی کلافه می شوم که تا خودم نمی روم دنبال کاری، کار انجام نمی شود. بی حوصله ایستاده بودم جلوی کانتر مسئول دفتر که کارم راه بیفتد بیایم دفتر پی بدبختی های خودم. موبایلم هم زنگ می خورد که رئیس می گفت برو دفتر مهمان داریم، من نیستم تو برو تا من برسم." بی حوصله بودم. صدای سرفه های خشن پشت هم آقای "ن"، بیرون آمدنش یهو از اتاق ناهار . صورت برافروخته اش. همه می گفت که رفلاکس دارد سر می رسد. پرسیده بودم: "خوبین" گفته بود :" آره" دویده بود سمت اتاقش. حالم بد شده بود. احساس خیلی بدی داشتم. آمده بودم دفتر خودمان. حس بدی داشتم که یک نفر بعد از غذا خوردنش اینطور بهم بریزد، عصبی ام کرده بود...
برایش نوشته بودم :" خوبییی؟" نوشته بود:" نه والا!" قصه این بود که کوکا و سس را باهم خورده بود و در جا رفلاکس داشت. پرسیده بودم:" تو مگه رفلاکس نداری؟" تازه فهمیده بودم که آدم های اطرافم از این حال من چه حس بدی بهشان دست می دهد. چقدر غمگین می شوند. فهمیده بودم که وقتی اون طور پشت هم می افتم به سرفه، می افتم به برگرداندن غذا...
باید یک عذر خواهی بکنم از همه آدم های اطرافم. هر چند که مدت هاست رفلاکسم کم شده و اشتهایم به غذت خیلی بهتر است ولی باز هم !
همه چراغ های ساختمان مرکزی خاموش شده. من تازه کار روی گزارش هفتگی رو تموم کردم. ایمیل ها رو ارسال کردم. کار ها رو بستم و نه انگار که امروز از دانشگاه عصر آمده ام شرکت. به اندازه یک روز کامل کار کردم. خانم "د" آمده بود اینجا جلسه، کار های جلسه را انجام دادم و حالا نزدیک ساعت 8:30 است که دیگر چشمام باز نمی مونه . شادمهر در فضای خالی شرکت می خونه و من دلم برای مامان تنگ می شه. اروم اروم براش اشک می ریزم. کارها رو جمع می کنم که برم. ولی گاهی واقعا پای رفتن ندارم. واقعا می خوام همه روزهامو رو اینجا توی این سکوت بمونم...
نمی دانم برای بار چندم است که دارم فرمت گزارش هفتگی را تغییر می دهم. ولی اینبار با همیشه انگار برایم فرق می کند. نمی دانم چرا. انگار قرار است که خودم بروم ارائه بدهمش. ولی اینطور نیست. از سر صبح درگیری داشتیم. دعوا داشتیم. بحث داشتیم ولی حالا ارامم. یاد گزارش دهی های سه ماه به آقای "ن" افتاده ام. یاد شب هایی که خسته تا دیروقت روی گزارش کار میکردم . تب داشتم . دقیقا دو سال و دو ماه پیش همین ساعت ها این را نوشته ام :
" وقتی آدم سرش درد می کنه؛ تب داره؛ حالش اصلا خوش نیست می توانه چه احساسی به اینکه تا میل باکسش رو باز می کنه و یک ایمیل با علامت مهم رو در فولدر آقای.ن می بینه و با عجله باز می کنه و می خوانه که نوشته گزارش سه ماهه سوم رو براش ارسال کنیم اونم با یک فرمت خاص چه حالی می تونه داشته باشه...!!!! اون وقت اگر این آدم مثل من تنبل خدا هم باشه در بایگانی و آرشیو کردن باید دو روز تمام بشینه هی فکر کنه که ای خدا مهر چیکار کردم، آبان چیکار کردم. قراره سه ماه دیگه چه غلطی بکنم. چه کاری رو نکردم! چه کاری رو کردم که نباید می کردم. ای خداااااااااااااا خوب حالم خوب نیست دیگه چیکار کنم تازه اینقدر کار دارم که نتونم مرخصی هم بگیرم چون بزودی امتحانات ترم شروع می شه و ما باید دو هفته ای رو تشریف ببریم تعطیلات امتحانات به سلامتی و مبارکی. تقریبا" با اینکه این همه غور زدم آماده کردم گزارش رو . یک روز دیگه هم مهلت داشتم ولی همین امروز می فرستم که از کابوس شبهاش راحت بشم... کلا" آدم دیگری شدم برای خودمااااا! همچنین متفاوتم با خود خودم ! مهم اینکه خوشحالم و هستم ! غیر از این چیزی اهمیت خاصی ندارد و بس ! مهم خودمم و این دل صاحب مردم که مدام بهانه می گیره بی صاحاب شده دیگه ! چیکار کنم..."
بله باز هم تشکر می کنم. سرم روی کیبرد بود دستم و دراز کردم لیوان چاییم رو بردارم دیدم نیست. نگو اینقدررررر گرم کار بودم که نفهمیدم لطف کردن اومدن بردن لیوان رو! بله واقعا" من از این وجدان کاری تشککککر می کنم...
حالم اصلا خوش نیست. کاملا معلومه از نوشتنم. خدایا همه مریض های عالم رو شفا بده! هم من و هم شوهر جان و هم بابا جان و هم همه تهران رو که سرما خورده اند شدید!
ممنونم خدایا، بوست نمی کنم سرما نخوری خدا جون"
حالا نشسته ام گزارش هفتگی آماده می کنم...