کافه دل خوش ی من

این فصل را با من بخوان، باقى فسانه است... این فصل را بسیار خواندم، عاشقانه است

کافه دل خوش ی من

این فصل را با من بخوان، باقى فسانه است... این فصل را بسیار خواندم، عاشقانه است

مرد مورد علاقه من

نشسته ام توی دفتر. چشمام مست خوابند. ساعت بدنم طوری تنظیم شده که هر روز ساعت 5 تا 5:30 از خواب بیدار می شوم. حتی اگر کاری نداشته باشم. بعدش هی باید به خودم التماس کنم که دختر جان یک ربع دیگر هم بخواب. امروز صبح هم همین بود و حالا مست خواب شده ام...


قرار است رئیس بیاید، کمی با هم کار ها را جمع کنیم. یک گزارش باید تهیه کنیم برای رئیس بالایی و رئیس بالایی گفته است که از من کمک بگیرد در تهیه این گزارش. رابطه من و رئیس مدت هاست افتاده است در لج و لجبازی. انگار قرار است من کاری را از او بگیرم که اینقدر حرص میزند که کارها را نسپرد دست من...


دیشب و امروز با خانم "ه" بودم. حالش زیاد خوش نبود. دلتنگ بود. بعدش امروز داشتم توی ماشین تند و تند از استاد دانشگاه می گفتم که دارد سعی می کند از طریق انواع و اقسام روش ها توجه من را جلب کند و من خندیده بودم که اصلا سمتش کششی ندارم. خانم "ه" پرسیده بود که :" چرا مگه بده؟" بعد گفته بودم اصلا برایم کول cool نیست این آدم و آدم های مشابه و اصلا سمتش جذب نمی شوم...


بعدترش رسیده بودیم خانه مادربزرگ و بحثمان نیمه تمام مانده بود. بعدش من نشسته بودم توی راه شرکت و بعدش توی شرکت به این فکر کرده بودم که چرا استاد "ا" و باقی مردان این سبک و سیاق برایم دیگر جذاب نیستند. خوب یارو استاد دانشگاه است، کلی خاطر خواه و فلان دارد. و یا مردانی شبیه به او که این مدت نزدیکم شدند و همه را پس زدم. انگار دیگر برایم جذاب نیستند. هیچ کدام. این روزها مردی که مرا جذب می کند مردی است که میان سال باشد. از سن  و سال شیطنتش گذشته باشد. یک مردی است که من تکیه کنم به او نه که او تکیه کند به من. یکی است که دست من را بگیرد و مجبورم کند که بلند شوم. نه که من مجبورش کنم برای زندگی تلاش کند. یکی است که خودش عاشق کار باشد. عاشق کلنجار رفتن با زندگی. بعد می دانی به یک پختگی رسیده باشد که بفهمد من را . حوصله ندارم دیگر هی بخواهم برای کسی خودم را پرزنت کنم. یک روزی به خانم "ه" همان اوایل جدایی گفتم فقط مرد میان سال جذبم می کند. و حالا هم همین است. مردی که به جایی رسیده باشد. بداند از زندگی چه می خواهد...


عوض شدم؟ نمی دانم. ولی می دانم این روزها از میان همه مردانی که اطرافم هستند هیچ کدام جذبم نمی کنند. جز یکی دونفر. بعد به میانگین مردان مورد علاقه ام که نگاه می کنم می رود بالای 35 ! و حتی 40 . مردی که میان سال باشد. نه ناپخته و اول راه. که با ارامش لم بدهم در اغوشش و خیالم راحت باشد که حواسش به همه چیز هست حتی کوچکترین ریزه کاری ها...

از چاله به چاه نمی روم !

آن بالای قله ، که از تله سیژ پیاده شدیم که بی اندازیم در پیست، کشیده من را کنار که دخترک دیروز آقای "ح" را دیدم. شاکی بود از اینکه تو از اون دوری می کنی. کشیده بودم خودم را در پیست که جوابش را ندهم. باز پرسیده بود مشکل تو و آقای "ح" چیست. و من باز جواب سر بالا داده بودم. رسیده بودیم پایین پیست. افتاده بودیم روی برف ها...


گفته بودم که: " من از علی جدا نشدم که از چاه بی افتم در چاله مرد! آقای "ح" فکر می کند که من اگر به او میخندم بله دارم تیک و تاک می زنم. بهش پیغام بده که جان من بی خیال من شوید! همان علی برای همه زندگی من بس بود! "


زل زده به من. داستان را نمی فهمد. می گویم :" یک دور دیگر باهم برویم؟" سوار تله سیژ می شویم. می رویم قله. اسکی می کنیم تا پایین. و من هم چنان به این فکر می کنم که چقدر دیگر باید از آدم ها دوری کنم تا فکر نکنند یک زن مطلقه ام که دنبال دست آویز جدیدی برای زندگی ام می گردم...


من خوبم!! من زنده ام. من زندگی می کنم و همین برایم کافی است.

وحشی شده ام

یک جورهایی آرام ترم. کاری به کار کسی ندارم. حتی خیلی کم می روم با دوستانم بیرون و بیشتر با خودم هستم و خودم. انگار تنهایی بهترین آرام بخش است برای من. خوب شاید باید قبول کنم که پیش بینی آقای "نون" در مورد اینکه آمدن به این دفتر آرامشم را بیشتر می کند درست بوده و شاید هم زمان بالاخره دارد کار خودش را می کند. ساعت های بیشتری در دفتر می مانم. کارهایم را سر و سامان می دهم. می روم پیشت پنجره زل می زنم به چراغ های ساختمان مرکزی و یک روزهایی مثل دیشب مچم گرفته می شود و هم زمان آقای "نون" هم پشت پنجره است و هم را می بینیم و سریع می رویم کنار!  12 ساعت در روز دفترم و کار می کنم. می دانی کار کردن بهترین آرام بخش است برای من انگار. وقتی غرق نوشتن می شوم و ساعت ها را فراموش می کنم، وقتی نتیجه کارم را ایمیل می کنم و جواب و فیدبک های مثبت می آید سمتم، همه و همه آرامم میکند.


خوب آرام بخش خوردن را دو هفته ای است قطع کردم. بدم می آید که معتاد چیزی شوم یا اینکه یک عامل بیرونی آرامم کند. دو هفته هر شب تا صبح کابوس دیدم. از خواب پریدم. خوابم نبرد. انگار معتاد هم شده بودم به این آرام بخش ها. ولی یک شب یادم افتاد وقتی زهیر بچه بود و شب ها نمی خوابید، دکترش تجویز هرشب فیلم طنز دیدن را کرده بود. دنبال این سریال های طنز گشتم و در ناباواری کامل از دخترعمه ام یکی را گرفتم. حالا هر شب قبل از خواب برای خودم یک دیدن قسمت از سریال را تجویز کرده ام. سه شب است آرام تر می خوابم. از کابوس خبری نیست ولی هنوز می پرم از خواب. امیدوارم این هم حل شود ولی خوشحالم که خود درمانی ام ظاهرا جواب داده است...


بی اشتهایی هست. کمتر شده و حتی وقتی هم که اشتها دارم حجم غذا خوردنم خیلی کم است ولی حداقل دارم همه سعی ام را می کنم وقتی با بابا یا هانی هستم، حتما غذا بخورم. حتی اگر به زور باشد ولی بخورم. دوست ندارم بیشتر از این ازار ببینند برای غذا نخوردنم. حتی درمهمانی هم. باید ظاهرا خودم را به یک سری کارها مجبور کنم. وحشی شده ام و رام نشدنی گویا...


من معذبم

ادم اجتماعی هستم ولی کم طاقت شدم. حجم زیاد کارهای روزانه به علاوه ساعت های زیاد کاری ام، درس و دانشگاه و همه دردسرهای خودم زمانی برای مهمونی بازی برایم نمی گذارد. نه اینکه اهلش نباشم که هستم ولی این روزها بیشتر و بیشتر و بیشتر به سکوتم محتاجم. به اینکه وقتی ساعت 10 می رسم خانه یک راست بروم توی اتاقم و لباس هایم را بکنم و بی افتم توی تخت. از ساعت 6 صبح بیرون بودن تا این وقت شب، از این کلاس سر ان کلاس رفتن به خدا شوخی نیست. صبح دویدن و ورزش رفتن و تا 8 شب کار کردن توانی برایم باقی نمی گذارد که بخواهم تازه برسم خانه و با اهل خانه سر و کله بزنم...


وقتی خانه خودم بودم، بیشتر شب ها مهمان داشتیم. یکی از دوستان علی. ولی توان آن روزهای من کجا و این روزها کجا. حالا 6 شب است که هر شب یا مهمان شام داریم یا بعد از شام. خسته که می رسم خانه باید یک لبخند بزنم بنشیم جلوی مهمان محترم! و آخر سر هم بابا کله سحر ساعت 6 صبح وقتی من دارم تند تند می دوم که برسم به کلاس ورزشم جلویم را بگیرد که این چرا دیشب عصبانی بودی؟!؟ بعد نمی دانم چرا خیلی برایش عجیب است آدمی که از 7 صبح دانشگاه بوده تا 8:15 شب چرا خسته است و سه بار زنگ زدن از خانه که کجایی مهمان داریم عصبانی اش می کند!!!!


من محتاج سکوتم. اینکه برسم خانه. خودم باشم و خودم. واقعا تحمل این شرایط از تحمل من خارج شده. دلم آزادی های خودم را می خواهد در خانه. آزادانه بچرخم. موزیک را با صدای بلند گوش بدم. یک گربه کوچک دنبالم راه برود و میو میو کند. زنگ بزنم به فرشته و فرزانه بیایند دور هم باشیم. دلم زندگی می خواهد. من در این خانه همیشه معذبم. همیشه باید رفتارم را بسنجم. رفتم را ، آمدم را! زندگی کردنم را...


باید گویا فکر کنم. با این روال نمی شود ادامه داد. من هی باید خودم را منگنه کنم . مسلما آنها هم هی مدام دارند خودشان را منگه می کنند. آنها هم معذب اند. خوب مادرم که نیست همه سگ اخلاقی های مرا تحمل کند. ادامه زندگی به این روال ممکن نیست...


بعدش می دانی روزهایی که تنها ام در خانه، وقتی که سفر بود آنقدر آرامم که باورم نمی شود. سکوت و تنهایی و خلوت عجیب آرامم می کند...


خنده هایمان

تصمیم گرفته بودم که ویندوز 8 بریزم روی لب تاپ. هوس تکنولوژی جدید و کشف همه چیز این ویندوز جدید. خیلی وقت بود ولی نمی رسیدم. امروز که تصمیم گرفتم قضیه را جمع کنم. نشستم به جمع و جور کردن فایل های روی لب تاپ. رسیدم به عکس ها. عکس های مشترک من و علی هنوز در اف.بی هستند ولی هیدن و مخفی. ولی امروز روی لب تاپ یک عکسی پیدا کردم که همه هستیم. آخرین تولد محبوب است. بابا کنارش نشسته، من و علی، هانی و علی و زهیر ! همه دورشان هستیم. بعد یک جور خوبی همه داریم می خندیم. یک خنده از ته دل ته دل است. حتی محبوب! با اینکه مریض است می خندد. همه دست هایمان روی شانه های هم است. جمع مان در این عکس جمع است. یک جور خیلی خوب است این عکس. به خودم که آمدم 5-6 دقیقه یی بود که زل زده بودم به عکس و خنده هایمان. زدم عکس بعدی! علی از زندان آزاد شده. شده است 55 کیلو. همه رفته ایم بهشت زهرا. بالا سر محبوب. باز همه دور همیم. حتی محبوب هم هست و خنده روی لب هایمان بالای سر قبر محبوب . دست ها روی شانه های هم ...


یک حال بدی می شوم. لب تاپ را خاموش نکرده می بندم. گور بابای ویندوز 8 و تکنولوژی و کوفت و زهرمار زندگی ...