از دو هفته قبل قرار بود که در مراسم شرکت کنم. یک همایش طوری بود به نفع کودکان محروم از تحصیل و خوب مباحث مدیریتی و باید شرکت می کردم. قرار بود بچه های سازمان مرکزی هم باشند و به طبع خیلی شیک و مجلسی رفته بودیم همه. مباحث سنگین بود و طولانی ولی خوب بود و دوست داشتم و خوب برادر کوچک آقای "ن" خیلی خوب اجرا کرد برنامه را...
آخر مراسم به رسم ادب رفتم که از اقای برادر کوچ تشکر کنم که مواجه شدم با خود آقای "ن". طبق معمول سلام و احوال پرسی گرم. رفته بودم سمت آمدن به خانه. ایستاده بودم جلوی درب دانشکده مدیریت که آقای "ن" رسیده بود. پرسیده بود که چرا باز دلگیری! گفته بودم که خوبم. گفته بود که کاش باشی! اصرار داشت که برساندم تا یک جایی حداقل. در گیر و دار اصرار و کنسل کردن آژانس بودم که ماشین رسیده بود. تشکر کرده بودم و آمده بودم سمت خانه و همه راه دودل که کاش رفته بودم با او و دعوتش را رد نمی کردم. بعدترش با خودم گفته بودم که دعوتش را رد نمی کردم که چه!؟؟! باز نزدیک می شدیم، باز حرف ها می آمد وسط، باز هم هیچ...
من انتخاب خودم را کرده بودم و باید که پایش بایستم هرچند که هنوزم وقتی اینقدر نزدیکم می شود، زل می زند که دختر تو باز چه مرگ شده، باز از همه بهتر می فهمد که بی اعصابم، باز می روم که راهی که یکبار رفتم را دوباره بروم. نزدیک شوم. نزدیک و نزدیک تر. ولی آخرش ؟ دیشب نرسیده به خانه برایش وایبر زده بودم که نگذاری به حساب بی ادبی، برایم نوشته بود: حاصل عمر آن دم است، باقی ایام رفت ... گپ زده بودیم مثل قبل. و اخرش گفته بودم یادت است که در همایش می گفت حق انتخاب آدم را ازار می دهد!!!! کاش حق انتخاب نداشتم و مجبورم می کردی بنشینم در آن ماشین لعنتی ات و خندیده بود که کاش ماشین را پارک کرده بودم و با آژانس می امدم. تمام شده بود به هر حال ...
و من از صبح فکر می کنم کاش حق انتخاب نداشتم !
دو روز پیش بود. طبق معمول جلسه هفتگی داشتیم باهم که گاهی می شود دو هفته یکبار، گاهی هم با وجود همه غر غر های من می شود سه هفته یکبار. دویده بودم از دانشگاه که برسم قبل از جلسه داکیومنت هایم را جمع و جور کنم. رفته بودم ساختمان مرکزی. طبق معمول کمی زودتر از زمان همیشگی جلسه. در ساختمان چرخ زده بودم. مقصر طبقه 5ام بود. اتاق کنفرانس کوچک. رسیده بودم بالا. حالم خوب خوش نبود. مسئول دفترش گیر داده بود که دختر باز رنگ و رو نداری. رفته بودم توی اتاق جلسه ولی دلشوره داشتم. خیلی زیاد. بند نمی شدم در اتاق. هی می آمدم بیرون و می رفتم. هی سرک می کشیدم که کی می آید. آقای "ن" من را در یکی از سرک کشیدن ها دیده بود. سلام و علیک و همین! هنوز درگیر است گویا. آمده بود از اتاقش بیرون. صدا زده بود که:" الان می آیم ریحان جانم! "عادتش است که من را اینطور صدا بزند. بزرگم کرده به قول خودش. رفته بود اتاق اقای "ن". طول کشیده بود. 15 دقیقه از وقت جلسه گذشته بود. صدایم زده بود اتاق خودش...
نگاهش که کرده بودم، غم صورتش، چشم های پر از اشکش... پرسیده بودم:" اگر خسته یی جلسه را بگذاریم برای وقت دیگری!" این تنها جمله یی که بود که از من در می آمد در مواجهه با آدمی که همیشه!همیشه! و همیشه! سعی کرده بودم روبرویش که هستم بخندم، قدرتمند باشم و قوی! آدمی که به قول خودش من را بزرگ کرده و در این بزرگ کردن یادم داده که مشکلات را بگذارم دم در شرکت، یک لبخند بزرگ بزنم و بیایم داخل و هر که پرسید حالت، بگویم خوب به لطف خدا. آدمی که همیشه وقتی خیلی خسته ام، خیلی کم می آورم می روم سروقتش. به یک بهانه یی. حالا این آدم جلوی من نشسته بود و اشک می ریخت...
برایم حرف می زند و بت من می شکند. بت بزرگ من جلویم اشک می ریزد و من فقط نگاه می کنم. حتی قادر نیستم بلند شوم، بروم دستش را بگیرم. فشارش بدهم در سینه بگویم" می فهمم!" فقط با حرف هایش سر تکان می دهم. همین. همه زمان جلسه را با هم حرف می زنیم. من برایش کمی از روزهای بعد از جدایی می گویم. برایش از کارهای علی و سعی می کنم با حرف های مسخره ام ارامش کنم...
حالا دو روز گذشته. رفته ام کنار پنجره. چراغ اتاقش هنوز روشنه! یعنی هنوز سر کار است و می دانم که دلش پیش کسی است که آن همه اشک ریخت برایش. پیش مادرش...و من اینجا در ساختمان دیگری زل زدم به پنجره اتاقش و به مادرها فکر میکنم...