کافه دل خوش ی من

این فصل را با من بخوان، باقى فسانه است... این فصل را بسیار خواندم، عاشقانه است

کافه دل خوش ی من

این فصل را با من بخوان، باقى فسانه است... این فصل را بسیار خواندم، عاشقانه است

چرا

یک وقت هایی که عصبی می شوم، لج می کنم. درست مثل بچه های سه و چهار ساله دلم می خواهد پا بکوبم زمین. جیغ بکشم. اشک بریزم. داد بزنم. ولی نمی کنم. خودخوری می کنم. گوشه لبم را گاز می گیرم. زل می زنم به یک نقطه و با خودم کلنجار می روم. آدم ها که نزدیکم می شوند را پس می زنم. باید که بروم در تنهایی خودم شاید آرام بگیرم. کلا بر خلاف ظاهر اجتماعی ایم؛ به شدت تو دارم. در تنهایی خودم بیش از همه جمع های دنیا زندگی می کنم. حالا از ان لحظات عصبی است. دلم می خواهد این لیوانی که روی میز است را بکوبم به دیوار. صدای شکستنش ارامم کند. یا که دستم را بگذارم روی گوشم و جیغ بکشم. داد بزنم. فحش رکیک بدهم. همه این خواست ها اینجور مواقع بغض می شود در گلویم. و من هی تند و تند این بغض را قورت میدهم که کار نا به جایی نکنم. بعد می افتم به دعوا با خودم. با درونم. بعد امروز فکر میکردم که چرا یکبار سر علی داد نزدم بعد از خودکشی. چرا گفته بودم اگر ببینمش می کوبم در گوشش ولی وقتی دیدمش بیشتر احساس ترحم کردم تا عصبانیت. چرا نشد عصبانیتم رو سر علی خالی کنم. شاید اینکه در وجود من از علی باقی مانده، همین عصبانیت است. چون هرچه میگردم دل تنگی یا محبتی در وجودم به او ندارم ولی اینکه همه می گویند در علی جا ماندی هر روز بیشتر و بیشتر عصبی ام میکند. اینکه تو چشم های من نگاه میکند و می گوید که :" تو دلت برای علی تنگ شده" عصبی ام می کند. امروز که سرم را گذاشته بودم روی میز در شرکت و بغض خفه ام کرده بود، داشتم فکر میکردم تلفن علی را بگیرم، داد بزنم سرش. فحش بدهم. جیغ بزنم. بگویم میخواهم بکشمش که زندگی ام را به گه کشید. یک جایی این عصبانیت را باید خالی کنم شاید. یکبار باید که سرش داد بزنم. چرا ولی نزدم هیچ وقت؟ چرا توی دادگاه نخواباندم در گوشش که مردک کثافت رزل که من را فروختی به یک زن 40 ساله ! چرا وقتی عصبی ام، سخت عصبانیتم را بروز می دهم . آنقدر سخت که وقتی بروز می دهم خودم باورم نمی شود که این من بودم که اینطور طوفانی شده ام...


چرا برایم سخت است با ادم ها حرف بزنم. بنشینم دست یکی را بگیرم در دستم و حرف بزنم. این ماسک مسخره را بردارم از روی صورتم. و می دانی جالبی اش این است که همه می دانند پشت این ماسک صورت غمگین یک دخترک 25 ساله است! عکس های سفر تابستان را که خانم "ج" فردای سفرم در جلسه می دید، یکهو برگشت و گفت:" ریحان. عکس هات خیلی خوب شده ولی توی همه اون ها، توی چشم هات یه غمه. دیگه نمی خنده چشم هات!" و من گفته بودم:" زمان بدهید بهم. قول می دهم باز بخندم." ولی امروز که عکس های مهمانی های این چند هفته را نگاه می کنم، غم بیشتر و بیشتر شده در نگاهم. رسما خانه کرده...


می دانی بحث زندکی کردن و نکردن نیست! بحث در گذشته جا ماندنم نیست! بحث زنده بودن است. همین. فقط زنده ام و زندگی نمی کنم...



پ.ن: سال 87 که وارد این شرکت شدم، اینقدر بزرگ نبودیم. خیلی جمعیتمان کمتر از 800-900 نفر حالا ( فقط در دفتر مرکزی) بود. اینقدر شرکت زیر مجموعه نداشتیم.ولی هسته مرکزی همان است که بود و من هم اتفاقی جزوشان شده بودم. از 87 تا به امروز، اتفاقات مختلفی در زندگی من افتاده و جالب این است که در همه سختی ها و خوشی هایش همه این آدم ها همراهم بودند. امروز به ختم مامان که فکر می کردم یاد حضورت خانم "ج" و آقای "ن". یاد روزهای زندان علی سرک کشیدن های اقای "ن" و این جمله معروفش که :" از رفیق ما چه خبر؟" و حالا این روزها که هر بار می روم دفتر مرکزی جلسه با خانم "ج" می گوید"دختر خوبی؟؟ باز که لاغر شدی!!!" یا پیشنهاد های آقای "ن" برای برگشتن اشتهایم . زنگ زدن های همکاران قدیمی . دعوت شدنم به دور همی ها. نگاه های نگران همه آنها وقتی من وقتی بعد از یکسال من وارد سالن فوتبال می شوم برای دیدن بازی بین تیم های مختلف شرکت. اشک های مهسا روزی که  دستم را بدون حلقه دید. یا اغوش نغمه وقتی بعد از جدایی رفتم دفتر مرکزی. یا که دل نگرانی های همه آنهاو همه و همه به من می گوید که من 4 سال است که با این آدم ها زندگی کرده ام. در همه لحظات من بوده اند. پس چرا برای برگشت باید بترسم؟!؟!؟ من اشتباهی نکردم. در زندگی ام با علی به بن بست رسیدم . اگر برنامه جابجایی قطعی شود برمی گردم شرکت مرکزی . نزدیک آدم هایی که می دانم دوستم دارند و دوستشان دارم. آدم هایی که 4 سال است حداقل روزی 8 ساعت هم را تحمل کرده ایم !

پس زندگی کن!

خوب این چند روز خودم را خفه کردم. اینقدر بالا و پایین پریدم، اینقدر هی همه چیز و همه خاطرات سخت را دایورت کردم که گذشت. همه مهمانی ستاره، تا کسی حواسش به من نبود، می خزیدم در حیاط. روی تاپ می نشستم. برای خودم بودم. و همه دیروز هم افتادم به جابجایی اتاقم. انگار باید یک چیزی در من تغییر می کرد. تغییر کند که دل بکنم از گذشته و به آینده نگاه کنم. می دانی چند روز پیش دکتر نون خیلی صریح حرف هایی به من زد که شاید باید می شنیدم! نوشته بود که :

" داری یک گه را در زندگیت، در عمرت دنبال خودت می کشی. بریزش بیرون. تو ادعای اینده داری ولی حتی به آینده فکر هم نمی کنی چه برسه به اینکه برایش برنامه ریزی کنی. هروقت می پرسیم ، میگی خوبم! ولی خوب نیستی. اصلا خوب نیستی. بریز بیرون همه این خاطرات رو. یا جرات داشته باش، بگو غلط کردم. من آدم این تصمیم نبودم. برگرد سر زندگیت و زندگی کن. بسه دست و پا زدی. یا ببر یا برو! "

گفته بودم:" به تصمیمم هر روز مطمئن تر میشوم."

نوشته بود:" پس زندگی کن! "



تغییرات جدید در راه است گویا. برمیگردم شرکت خودمان گویا. از این افیس می رویم همان ساختمان دوست داشتنی و همیشه زنده و بیدار خودمان در خیابان شریعتی. این خوب است. خیلی خوب. دلم برای همه آدم هایی که سه سال با انها زندگی کرده بودم تنگ است. حالا می توانم هر روز بروم اتاق مهسا، بنشینم به قهوه خوردن و خندیدن. ولی نمی دانم برگشتم به آن ساختمان، کار کردن با آدم هایی که وقتی علی در زندگیم بود، در زندگیم بودند چطور خواهد بود. اینکه باید چشم در چشم آدم هایی شوم که حال علی از من خواهند پرسید و من باید با یک لبخند پت و پهن بگویم خوب است. برای مدتی از ایران رفته! دوست ندارم که بدانند که جدا شدیم. جو خاله زندکی شرکتی به آن بزرگی خوب بهتر است اهسته بروی، آهسته بیایی! نمی دانم چطور باید باز با آن ادم ها کار کنم. ادم هایی که بنج شنبه عصر که برای هم آخر هفته خوبی را ارزو میکردیم، همیشه میخندیدن که برای علی قرمه سبزی بپز این آخر هفته یی! صدای خنده های ما هنوز در راه پله های ان ساختمان می پیچد ایا ؟ نمی دانم...


این تغییر شاید خوب باشد ولی خیلی سخت خواهد بود. الان که گاهی می روم سر بزنم به آن شرکت یا جلسه دارم، هر بار با یک بار سنگین بر میگردم از نگاه ها. حتی این اواخر در مراسم های مشترک دو شرکت، یا فوتبال ها حلقه دستم کرده ام. شاید باید بروم یک حلقه ساده هم بگیرم. شاید هم همین انگشتری که داری دستم کنم. برگشتن به ساختمان قبلی خوب است خیلی خوب ولی من می ترسم!!!!



365 روز

یک سال تمام ... از ان شبی که بی جان در خانه پیدایش کردم. دستانش یخ بود. صورتش بی رنگ. فقط صدای جیغ هایم در گوشم است. تنهایی و استیصالم در این لحظات. زنگ زده بودم به هانی. دویده بود با نیکا و علی بیمارستان. حالم خوش نبود. حالم خوش نیست. یک سال تمام. همه دقیقه ها. همه ثانیه ها. همه و همه در ذهنم جا مانده...جا مانده...حک شده...

...

آن دیگری-ازش خبر داری؟

من-اره

آن دیگری-چیکار میکنه؟

من-زندگی! به ظاهر هم خیلی خوشحاله

آن دیگری-چرا پس تو زندگی نمی کنی؟

من -من؟ زندگی می کنم.

آن دیگری-کاش اینطوری بود که می گفتی

من-چطور؟

آن دیگری-که زندگی کنی! که بخندی! انتقام چی رو داری از خودت میگیری؟

من -انتقام هیچی. انتقام زندگی رو . زنده بودن رو

آن دیگری -آدم ها با ارزوی مرگ کردن نمی میرند


سکوت ...

کاش هنوز !

یک جورهای عجیبی بی حوصله ام. یک جورهای عجیبی در خودمم. روزهایم طبق روال عادی ادامه دارد. ورزش، شرکت، دانشگاه، کافه نشینی، پیاده روی، مهمانی، بگو، بخند، رقص، شادی ولی آخر شب، وقتی دل می کنم از نت و زل می زنم به سقف تاریک اتاقم و برای خودم خیال پردازی میکنم. خیال خندیدن بدون دغدغه. خیال آرامش. مدام برایم می نویسد اینقدر در خودت فرو نرو دختر، اینقدر از خودت انتقام نگیر. انتقام چه چیزی را از خودت می گیری و من می خندم که انتقام زنده بودن را. خسته ام. رفته ام یک متنی که سال ها پیش برایش نوشته ام را پیدا کرده ام. وقتی برایم گفته بود که زنی که دوست می داشت، عاشقانه نفس می کشید در کنارش درست مثل مادرم، رفته است. تمام شده است در آغوش او. عید سال 89 . درست یادم است. روزی که برایم این را تعریف می کرد و من برایش نوشته بودم :


"مرگ عجب واژه حقیری است این روزها ، مرگ عجب کلمه سه حرفیه کوچکی است که بزرگ می کند همه زندگی را . این روزها که مرگ اطراف همه روزهایم پرسه می زند ، چشم می دوزد در دو چشم زندگی ام و با بی ادبی تمام شلک در می آورد که آی من بُردم و شما باختید همه شیفتگان زندگی  ، من بُردمش ! تمام شد و من و تو مات می شویم در کار روزگار. برای آخرین بار من و تو زل می زنیم در چشم های زندگی و باز التماس می کنیم که یکبار دیگر پلک بزند به همه روزها. ولی باز هم  مرگ و باز هم این مرگ است که چشم می دوزد در چشم زندگی و داد می زند هی فلانی تو بودی که گفتی نمیر!! ولی مرد تمام شد . و همه زندگی چندین و چند ساله اش در همین کلمات خلاصه شد ، مرحومه مغفوره یا شایدم مرحوم مغفور. شاید اینبار قبل از رفتنش یقه اش را بگیرم و زل بزنم در چشمان گستاخش که هی تو فکر کردی که تو پایانی ؟ تو فکر کردی حالا که با گستاخی تمام زل زدی در چشمانم و برایم از پایان می گویی باید باورت کنم که تو بُردی  و تمام شد همه راز و رمز روزها ؟!! دلم می خواهد قبل از آخرین قدم دستش را بگیرم ، دستان سرد و یخ زده از تنهاییش را ، برای یکبار همه که شده ، گرمای دستانی را حس کند تا بفهمد آن روز که گرمای دستانی را میگیرد چه حس لذت بخشی را از آدمها می رُباید !  ولی تاًمل می کنم . اگر چنین کنم ، او به خواسته اش رسیده است . همان خواسته اش که یاس من بود ، افسردگی من بود. نه نه !  تو نبُردی ای مرگ ! این من بودم که تو را با همه حقارتت کشتم ...

می دانی جناب مرگ عزیز ، یکبار مادرم در میانه خواب و رویا بعد از رفتنش با من سخن می گفت . پرسیدم چرا ؟!؟ و جوابش پاسخ همه چرا های زندگی من بود . گفت : قسمتی از رسالت من در زندگی رفتنم بود. رفتن من باعث می شد تو بدانجا برسی که باید برسی و این جزوی از رسالت من بود. هرکس برای خود رسالتی دارد و رسالت من با رفتنم تمام می شد. رسالتم در مقابل تو، برادرت و خواهرت. باید می رفتم تا شما واژه  مرگ را دریابید. دریابید که چقدر روزها کوچک اند و شبها بلند . آرام شدم. آرام تر از هر زمانی. آرامشی که همیشه در آغوشش بود بعد از آن یله داده شد در همه روزهای سخت زندگی ام . آن روزها که همراه زندگی ام در پس دیوار حبس شده بود ، آن روزها بود که فهمیدم مرگ پایان همه روزها نیست . شب تاریکی است که باید برای دیدن، چشم بینایی داشته باشی.آن روزها بود که دیدم مرگ نوع دیگری از تولد است . آن روزها که صبح به صبح کبوتری با نوکش آنقدر به پنجره اتاقم می زد تا در را باز کنم و به داخل بیاید فهمیدم این مرگ نبود که برنده بازی زندگی ما شده بود . این مرگ نبود که برده بودش. این خودش بود که می خواست جور دیگری تولد پیدا کند ..

حالا این روزها نگاه کنید . همه روزها را ، همه شب ها را ، در یکجای همه این لحظات باز خواهید دیدش. به شکل دیگری برای رسالتی دیگر . برای بودنی متفاوت . باید می رفت تا رفتن را بیاموزیم . باید می رفت تا ماندن را بیاموزیم ... پس این مرگ نبود که این بازی هولناک را بُرد .این ما بودیم که بُردیم..."


کاش هنوز مثل روزهای اردیبهشت 89 به زندگی امیدوار بودم. به مرگ اینطور نگاه می کردم. روزهای امیدواری 89 ! یادش بخیر... این سال سیاه 91 کی تمام میشود پس؟