کافه دل خوش ی من

این فصل را با من بخوان، باقى فسانه است... این فصل را بسیار خواندم، عاشقانه است

کافه دل خوش ی من

این فصل را با من بخوان، باقى فسانه است... این فصل را بسیار خواندم، عاشقانه است

به طرز عجیبی


پریروز ها که هی پاپیچ ماجرای دعوا شده بودم، پاپیج دلیل مریضی اش، گفته بود :"اصلا تو فکر کن من سرطان خون دارم." گفته بودم:" برو بابا". حالا از صبح به این فکر می کنم که اگر...وای نه!... بعد از محبوب حالا نوبت توست؟؟؟


به طرز عجیبی آرامم. به طرز عجیبی سعی میکنم قوی باشم. قوی برخورد کنم. به طرز عجیبی سکوتم. حتی دستم نمی رود زنگ بزنم خوبی آیا...

من سکوتم..

از چهارشنبه تا همین دیشب هیچ شبی آرام نخوابیده بودم. وقتی گفته بود که بیمارستان است. وقتی 5شنبه سرموضوع کوچکی قیامت به پا شده بود، وقتی همه شنبه را بغض کرده بودم. خوب خانم "ن" راست می گوید که دختر این دو سه روزه باز لاغر شدی که. تا همین امروز . حالا ارامترم. بی خبری بدترین درد است. حالا که ارام گفته است که دکتر مشکوک به سرطان آن هم از نوع خون و مغز استخوان است! و در خوشبینانه ترین حالت یک شوک عصبی است که سیستم بدنی اش را بهم ریخته ...پای تلفنم یخ می کنم. ولی سعی میکنم صدایم نلرزد. آرام میگویم خوب معلومه شوک عصبی است. تو بعد از بگو، مگو با فلانی اینطور شدی... ولی یخ کردم. سعی میکنم خیلی آرام آرام باشم و به کابوس روز 2 فروردین فکر نکنم...همه تنم یخ است. به هیچ کس هم که نمی شود گفت. نمیشود و باید صبر کرد تا هفته بعد که جواب قطعی آزمایشها بیاید. بگوید که تشخیص خوشبینانه دکتر درست بوده، نه هیچ چیز دیگری...


کاش زودتر دوشنبه شود...

تشنج های عصبی

از اول تعطیلات هروقت از حالش پرسیده بودم گفته بود که خوبم، ولی خوب نبود. خر که نیستم. به قول خودش 2 میلی گرم مغز هم که فرض کنیم برای خودمان، از صدایش میشد فهمید که خوب نیست. سره حال نیست. تنهاست و کلافه. تا این سه چهار روز آخر تعطیلات را رسما افتاده بود خانه. نوشته بود که حمله عصبی و اینها. بعدش هی پاپیچ شده بودم. هر پرسیده بودم که خوبی یا نه و اینها...


بالاخره به حرف آمده بود. تشنج های عصبی پشت هم. سرد شدن بدن. ضعف و سرگیجه و سردرد شدید. خسته و بی حال افتادن و آرامبخش گرفتن و ساعت ها خوابیدن....


نشسته ام وسط گزارش و برنامه سال بعد، دلیلش، عواملش و درمانش را سرچ کرده ام. بعدترش یک ترس مسخره ایی نشسته در تنم. هرچیزی که به مغز مربوط می شود من را یاد مریضی محبوب می اندازد. حالم خوش نیست. نگرانم. کاری هم ساخته نیست از من...هیچ کاری

این که ساعت ها دراز می کشم یا می نشینم یک گوشه و صدباره اهنگ "ای ساربان" ان هم با صدای نامجو (که متنفرم ازش ) رو روی دور ریپیت گوش میدم ... این که هیچ چیزی در وجودم تازگی و خوشی نمی یاره... نمی دونم شاید باید برم از ساربان بپرسیم " لی لای من چرا می بری؟"

نوروز آخر


"ازش پرسیدم بروم سفر؟ خیلی خسته ام محبوب". با سر جواب داد که:" برو. اصلا برایت لازم است" . گفتم : "جان محبوب دو سه روزه بر میگردم. هوایی عوض کنیم و برگردیم." دو سه روزم سر لجبازی یک مرد با مرد دیگر شد، 6 روز! وقتی که برگشتم ، تکلم هم نداشت دیگر. تا که رسیدم به خانه، صورتش پر از عصبانیت بود. قول داده بودم زود برگردم ولی برنگشته بودم. همیشه خواسته بود که نوروز کنار هم باشیم به هر قیمتی ...نوروز آخر محبوب کنارش که نبودم هیچ، روی حرفم هم نمانده بودم. 20 روز بعد از برگشت من از آن سفر لعنتی، سحر اول اردیبهشت محبوب من تمام شد... حالا میشود 4 سال که از سفر نوروز متنفرم. از لحظه سال تحویلی که دستش دستم نیست و نگاهی که دیگر هیچ وقت منتظرم برای برگشتن از سفر نیست...