از اول تعطیلات هروقت از حالش پرسیده بودم گفته بود که خوبم، ولی خوب نبود. خر که نیستم. به قول خودش 2 میلی گرم مغز هم که فرض کنیم برای خودمان، از صدایش میشد فهمید که خوب نیست. سره حال نیست. تنهاست و کلافه. تا این سه چهار روز آخر تعطیلات را رسما افتاده بود خانه. نوشته بود که حمله عصبی و اینها. بعدش هی پاپیچ شده بودم. هر پرسیده بودم که خوبی یا نه و اینها...
بالاخره به حرف آمده بود. تشنج های عصبی پشت هم. سرد شدن بدن. ضعف و سرگیجه و سردرد شدید. خسته و بی حال افتادن و آرامبخش گرفتن و ساعت ها خوابیدن....
نشسته ام وسط گزارش و برنامه سال بعد، دلیلش، عواملش و درمانش را سرچ کرده ام. بعدترش یک ترس مسخره ایی نشسته در تنم. هرچیزی که به مغز مربوط می شود من را یاد مریضی محبوب می اندازد. حالم خوش نیست. نگرانم. کاری هم ساخته نیست از من...هیچ کاری
عزیزم :( خدا کنه زودتر همه چی رو به راه شه :*
کاش سارا...کاش
نترس دختر...چیزی نیست..
می ترسم گیلدا
اخی عزیزم ناراحت نباش توکل کن بخدا..
به من هم سر بزن