کافه دل خوش ی من

این فصل را با من بخوان، باقى فسانه است... این فصل را بسیار خواندم، عاشقانه است

کافه دل خوش ی من

این فصل را با من بخوان، باقى فسانه است... این فصل را بسیار خواندم، عاشقانه است

پس زندگی کن!

خوب این چند روز خودم را خفه کردم. اینقدر بالا و پایین پریدم، اینقدر هی همه چیز و همه خاطرات سخت را دایورت کردم که گذشت. همه مهمانی ستاره، تا کسی حواسش به من نبود، می خزیدم در حیاط. روی تاپ می نشستم. برای خودم بودم. و همه دیروز هم افتادم به جابجایی اتاقم. انگار باید یک چیزی در من تغییر می کرد. تغییر کند که دل بکنم از گذشته و به آینده نگاه کنم. می دانی چند روز پیش دکتر نون خیلی صریح حرف هایی به من زد که شاید باید می شنیدم! نوشته بود که :

" داری یک گه را در زندگیت، در عمرت دنبال خودت می کشی. بریزش بیرون. تو ادعای اینده داری ولی حتی به آینده فکر هم نمی کنی چه برسه به اینکه برایش برنامه ریزی کنی. هروقت می پرسیم ، میگی خوبم! ولی خوب نیستی. اصلا خوب نیستی. بریز بیرون همه این خاطرات رو. یا جرات داشته باش، بگو غلط کردم. من آدم این تصمیم نبودم. برگرد سر زندگیت و زندگی کن. بسه دست و پا زدی. یا ببر یا برو! "

گفته بودم:" به تصمیمم هر روز مطمئن تر میشوم."

نوشته بود:" پس زندگی کن! "



تغییرات جدید در راه است گویا. برمیگردم شرکت خودمان گویا. از این افیس می رویم همان ساختمان دوست داشتنی و همیشه زنده و بیدار خودمان در خیابان شریعتی. این خوب است. خیلی خوب. دلم برای همه آدم هایی که سه سال با انها زندگی کرده بودم تنگ است. حالا می توانم هر روز بروم اتاق مهسا، بنشینم به قهوه خوردن و خندیدن. ولی نمی دانم برگشتم به آن ساختمان، کار کردن با آدم هایی که وقتی علی در زندگیم بود، در زندگیم بودند چطور خواهد بود. اینکه باید چشم در چشم آدم هایی شوم که حال علی از من خواهند پرسید و من باید با یک لبخند پت و پهن بگویم خوب است. برای مدتی از ایران رفته! دوست ندارم که بدانند که جدا شدیم. جو خاله زندکی شرکتی به آن بزرگی خوب بهتر است اهسته بروی، آهسته بیایی! نمی دانم چطور باید باز با آن ادم ها کار کنم. ادم هایی که بنج شنبه عصر که برای هم آخر هفته خوبی را ارزو میکردیم، همیشه میخندیدن که برای علی قرمه سبزی بپز این آخر هفته یی! صدای خنده های ما هنوز در راه پله های ان ساختمان می پیچد ایا ؟ نمی دانم...


این تغییر شاید خوب باشد ولی خیلی سخت خواهد بود. الان که گاهی می روم سر بزنم به آن شرکت یا جلسه دارم، هر بار با یک بار سنگین بر میگردم از نگاه ها. حتی این اواخر در مراسم های مشترک دو شرکت، یا فوتبال ها حلقه دستم کرده ام. شاید باید بروم یک حلقه ساده هم بگیرم. شاید هم همین انگشتری که داری دستم کنم. برگشتن به ساختمان قبلی خوب است خیلی خوب ولی من می ترسم!!!!



نظرات 3 + ارسال نظر
ژولیت شنبه 6 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 02:26 ب.ظ http://true-life.persianblog.irr

همیشه باید از این آدم ها توی زندگیمون داشته باشیم. که سر بزنگاه حرفهایی بهمون بزنن که شاید خودمونم هزار بار بهتر میدونیمشون اما یه جیزی مانعمون میشه. ریحان این نوشته ات امید داشت توش. مثل یه جوونه کوچیک بود تو این سرمای پائیزی. مراقب این جوونه باش و بهش برس و زندگی کن. ریحان خیلی سخته من خودم هنوز درگیرشم اما گذشته ها رو باید رها کرد اگه بخوایم که به آینده برسیم روی ماهتو می بوسم دختر جووون

من ادم هایی زیادی دارم که سر بزنگاه حرفهاشون من رو برمی گردونه به جاده اصلی ولی ....! نه ژولیت. یه جوونه نیست. یه زخم کهنه ست که داره سر باز میکنه. هرچند ما همه سنگ هامون رو واکندیم سر یک داستانی و خوب دو سالی گذشته از اون روزها ولی هنوزم ! می بوسمت ژولیت دوست داشتنی

رامونا یکشنبه 7 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 01:16 ق.ظ http://note-book.persianblog.ir/

درک میکنم ریحان.برگشتن به یه محیطی که دوستش داری و در عین حال برات تداعی کننده یه سری خاطرات هست که سعی داری فراموششون کنی...
کم کم عادی میشن به نظرم،هر چند بعضی هاشون هیچ وقت از یاد نمیرن لعنتی ها :(

جای بعضی زخم ها هیچ وقت عادی نمیشه رامونا...همیشه دنیا درد میکنه و می سوزه

El دوشنبه 8 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 02:18 ق.ظ http://my--immortal.persianblog.ir/

ریحان میخواد زندگی کنه :):*

ریحان خیلی وفته میخواد زندگی کنه...مشکل اینه که فقط میخواد! همین

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد