آن دیگری-ازش خبر داری؟
من-اره
آن دیگری-چیکار میکنه؟
من-زندگی! به ظاهر هم خیلی خوشحاله
آن دیگری-چرا پس تو زندگی نمی کنی؟
من -من؟ زندگی می کنم.
آن دیگری-کاش اینطوری بود که می گفتی
من-چطور؟
آن دیگری-که زندگی کنی! که بخندی! انتقام چی رو داری از خودت میگیری؟
من -انتقام هیچی. انتقام زندگی رو . زنده بودن رو
آن دیگری -آدم ها با ارزوی مرگ کردن نمی میرند
سکوت ...
ریحان اگه چه اتفاقی بیفته ممکنه خوشحال بشی؟
می دونی ژولیت بحث خوشحال شدن و ناراحت شدن نیست. بحث اینه که یه چیزی در وجودت می شکنه. میری شکسته بندی. بندش می زنند ولی باز یه جای زخم می مونه توی تنت...همین...
"دلم عجیب گرفته است.
و هیچ چیز ،
نه این دقایق خوشبو،که روی شاخه نارنج می شود خاموش ،
نه این صداقت حرفی ، که در سکوت میان دو برگ این گل شب بوست،
نه هیچ چیز مرا از هجوم خالی اطراف
نمی رهاند.
و فکر می کنم
که این ترنم موزون حزن تا به ابد
شنیده خواهد شد."
:( برای پاسخت بیشتر حتی...
همون دیروز خوندم اما خالی بودم مثل همیشه از حرفی که بدونم سودمنده...
عین استیتس دیروزم تو اف بی شاید...
... خالی از زندگی
بس که می روی تا ته هر چیزی حرفی نمی ماند که بزنم... شاید حق با تو باشه...بردن!...
نمی دونم محدثه! انگار یه دوره زمانی هستم که هیچ کس نیست. هیچ کس نمی فهمتم. هیچ کس با من نیست...