یک جورهای عجیبی بی حوصله ام. یک جورهای عجیبی در خودمم. روزهایم طبق روال عادی ادامه دارد. ورزش، شرکت، دانشگاه، کافه نشینی، پیاده روی، مهمانی، بگو، بخند، رقص، شادی ولی آخر شب، وقتی دل می کنم از نت و زل می زنم به سقف تاریک اتاقم و برای خودم خیال پردازی میکنم. خیال خندیدن بدون دغدغه. خیال آرامش. مدام برایم می نویسد اینقدر در خودت فرو نرو دختر، اینقدر از خودت انتقام نگیر. انتقام چه چیزی را از خودت می گیری و من می خندم که انتقام زنده بودن را. خسته ام. رفته ام یک متنی که سال ها پیش برایش نوشته ام را پیدا کرده ام. وقتی برایم گفته بود که زنی که دوست می داشت، عاشقانه نفس می کشید در کنارش درست مثل مادرم، رفته است. تمام شده است در آغوش او. عید سال 89 . درست یادم است. روزی که برایم این را تعریف می کرد و من برایش نوشته بودم :
"مرگ عجب واژه حقیری است این روزها ، مرگ عجب کلمه سه حرفیه کوچکی است که بزرگ می کند همه زندگی را . این روزها که مرگ اطراف همه روزهایم پرسه می زند ، چشم می دوزد در دو چشم زندگی ام و با بی ادبی تمام شلک در می آورد که آی من بُردم و شما باختید همه شیفتگان زندگی ، من بُردمش ! تمام شد و من و تو مات می شویم در کار روزگار. برای آخرین بار من و تو زل می زنیم در چشم های زندگی و باز التماس می کنیم که یکبار دیگر پلک بزند به همه روزها. ولی باز هم مرگ و باز هم این مرگ است که چشم می دوزد در چشم زندگی و داد می زند هی فلانی تو بودی که گفتی نمیر!! ولی مرد تمام شد . و همه زندگی چندین و چند ساله اش در همین کلمات خلاصه شد ، مرحومه مغفوره یا شایدم مرحوم مغفور. شاید اینبار قبل از رفتنش یقه اش را بگیرم و زل بزنم در چشمان گستاخش که هی تو فکر کردی که تو پایانی ؟ تو فکر کردی حالا که با گستاخی تمام زل زدی در چشمانم و برایم از پایان می گویی باید باورت کنم که تو بُردی و تمام شد همه راز و رمز روزها ؟!! دلم می خواهد قبل از آخرین قدم دستش را بگیرم ، دستان سرد و یخ زده از تنهاییش را ، برای یکبار همه که شده ، گرمای دستانی را حس کند تا بفهمد آن روز که گرمای دستانی را میگیرد چه حس لذت بخشی را از آدمها می رُباید ! ولی تاًمل می کنم . اگر چنین کنم ، او به خواسته اش رسیده است . همان خواسته اش که یاس من بود ، افسردگی من بود. نه نه ! تو نبُردی ای مرگ ! این من بودم که تو را با همه حقارتت کشتم ...
می دانی جناب مرگ عزیز ، یکبار مادرم در میانه خواب و رویا بعد از رفتنش با من سخن می گفت . پرسیدم چرا ؟!؟ و جوابش پاسخ همه چرا های زندگی من بود . گفت : قسمتی از رسالت من در زندگی رفتنم بود. رفتن من باعث می شد تو بدانجا برسی که باید برسی و این جزوی از رسالت من بود. هرکس برای خود رسالتی دارد و رسالت من با رفتنم تمام می شد. رسالتم در مقابل تو، برادرت و خواهرت. باید می رفتم تا شما واژه مرگ را دریابید. دریابید که چقدر روزها کوچک اند و شبها بلند . آرام شدم. آرام تر از هر زمانی. آرامشی که همیشه در آغوشش بود بعد از آن یله داده شد در همه روزهای سخت زندگی ام . آن روزها که همراه زندگی ام در پس دیوار حبس شده بود ، آن روزها بود که فهمیدم مرگ پایان همه روزها نیست . شب تاریکی است که باید برای دیدن، چشم بینایی داشته باشی.آن روزها بود که دیدم مرگ نوع دیگری از تولد است . آن روزها که صبح به صبح کبوتری با نوکش آنقدر به پنجره اتاقم می زد تا در را باز کنم و به داخل بیاید فهمیدم این مرگ نبود که برنده بازی زندگی ما شده بود . این مرگ نبود که برده بودش. این خودش بود که می خواست جور دیگری تولد پیدا کند ..
حالا این روزها نگاه کنید . همه روزها را ، همه شب ها را ، در یکجای همه این لحظات باز خواهید دیدش. به شکل دیگری برای رسالتی دیگر . برای بودنی متفاوت . باید می رفت تا رفتن را بیاموزیم . باید می رفت تا ماندن را بیاموزیم ... پس این مرگ نبود که این بازی هولناک را بُرد .این ما بودیم که بُردیم..."
کاش هنوز مثل روزهای اردیبهشت 89 به زندگی امیدوار بودم. به مرگ اینطور نگاه می کردم. روزهای امیدواری 89 ! یادش بخیر... این سال سیاه 91 کی تمام میشود پس؟
چقدر سخت! و چقدر بزرگ باید که تحمل توان.( چی گفتم!
)
همیشه فکر می کنم اگر زبانم لال اتفاقی برای مادرم بیفتد می میرم. به همین سادگی. از غصه می میرم. از بی هم زبانی می میرم. منی که گزارش هر روزه می دهم به مادرم از تنهایی می میرم. از همین حالا مرا در چنین روزی مرده حساب کنید ...
اون روز یاد میگیری زنده باشی ولی زنده گی نکنی