کافه دل خوش ی من

این فصل را با من بخوان، باقى فسانه است... این فصل را بسیار خواندم، عاشقانه است

کافه دل خوش ی من

این فصل را با من بخوان، باقى فسانه است... این فصل را بسیار خواندم، عاشقانه است

راستی می دانی؟

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

پازل باید همه قطعاتش کنار هم جفت بشه

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

رسیدم به زندگی

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

خوشحالی آیا در کنارش؟

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

همیشه وقتی حالم خوش نبود یا که قهر بودم مثلا برایم می خواند:

بعضی رابطه ها یک چیز های خاص خودشان دارند که در هیچ رابطه دیگری تکرار نمی شوند. مثلا به یک رابطه قدیمی وقتی فکر میکنی آغوشش یادت را پر میکند، به دیگری شوخ طبعیش...حالا خاصی رابطه من و م این بود که هر وقت از همه عالم و آدم می بریدم زنگش میزدم. با بغض سلام میکردم. گاهی نصف شب او بود و سر ظهر ما. آنوقت ها بود که می فهمید ریحان خراب است که بی ملاحظه به ساعت ها زنگ زده است. بعد می پرسید" چی شده. " میگفتم "هیچی. دلم فقط برات تنگ شده" بعد می خندید :" لوس خودمی. می دونم که یه چیزی شده که نمیخوای به من بگی. بدو بیا تو بغلم." بعد تا این را میگفت، من سکوت میکردم. از عمق سکوتم می فهمید که چقدر درد دارم. بعد بدون اینکه من چیزی بگویم شروع می کرد به خواندن. خیلی وقت ها مثنوی مولانا میخواند، خیلی وقت ها حافظ. سر ذوق اگر بود غزلیات سعدی. بعد اگر مثلا من میخواستم بیشتر خودم را برایش لوس کنم این را میخواند:

الا ای آهوی وحشی کجایی   مرا با توست چندین آشنایی
دو تنها و دو سرگردان دو بیکس   دد و دامت کمین از پیش و از پس
بیا تا حال یکدیگر بدانیم   مراد هم بجوییم ار توانیم
که می​بینم که این دشت مشوش   چراگاهی ندارد خرم و خوش
که خواهد شد بگویید ای رفیقان   رفیق بیکسان یار غریبان
مگر خضر مبارک پی درآید   ز یمن همتش کاری گشاید
مگر وقت وفا پروردن آمد   که فالم لا تذرنی فردا آمد
چنینم هست یاد از پیر دانا   فراموشم نشد، هرگز همانا
که روزی رهروی در سرزمینی   به لطفش گفت رندی ره​نشینی
که ای سالک چه در انبانه داری   بیا دامی بنه گر دانه داری
جوابش داد گفتا دام دارم   ولی سیمرغ می​باید شکارم
بگفتا چون به دست آری نشانش   که از ما بی​نشان است آشیانش
چو آن سرو روان شد کاروانی   چو شاخ سرو می​کن دیده​بانی
مده جام می و پای گل از دست   ولی غافل مباش از دهر سرمست
لب سر چشمه​ای و طرف جویی   نم اشکی و با خود گفت و گویی



آنقدر برایم می خواند تا من صدایم در می آمد. میگفت: "خوبی الان عزیزدل م؟" می گفتم:" حالا خوبم." بعد میخواست که برایش تعریف کنم چه چیزی اینقدر دخترک بازیگوشش را آشفته کرده. بعد من شروع می کردم به حرف زدن. لاینقطع. بی ملاحظه به ساعت که شاید نیمه شب او باشد. آنقدر می گفتم تا می گفت:" خوب حالا دیگه خوب خوب باید بشی!."  و من با شیطنت می گفتم:" وقتی با تو حرف میزنم خوبم! خیلی خوب." می گفت:" دخترک بازیگوش من باز یادش رفت از حال بد به حال خوب ( یک کتاب معروف است) تمرین کنه؟ این همه زود نشکنه." برایم حرف می زدم. بعد آرام می گفت :" عزیزدلم. اجازه میدی من بخوابم.فردا با استادم قرار دارم." بعد من می افتادم به صرافت اینکه وای حواسم به ساعت نبود و از این حرف ها...


هر رابطه یی یک چیزش خاص است. منحصر است به همان رابطه. آرام کردن های م بی نظیر بود. در آغوشش آنقدر فشارت میداد تا که آرام شوی... بعد آنقدر من برایش با ارزش بودم که تز دکتری ش را تقدیم کرد به یک نفر . اول تزش نوشته بود :" تقدیم به . ر. ح " می دانی تزش دقیقا دو سال بعد از اتمام رابطه ها تمام شده بود و دو سال بود که رابطه یی نبود ولی او هنوز تزی که آن همه برایش با ارزش بود را بخشیده بود به من. زنی که میگفت یک تارمویش به همه دنیا می ارزد...


حالا این روزها دلم میخواست میگرفتم در آغوشش. فشارم می داد لای بازوانش. می گفت: " دخترکم عوض شدی. عوضی شدی. قرار نبود این همه سقوط کنی. قرار نبود بری تو لجن روزمرگی. قرار نبود..." بعد برای می خواند. همین شعری که بالا گذاشتمش را. من اشک می ریختم در آغوشش. آرامم می کرد. راه را نشانم می داد...


امشب از آن شب هایی است که بعد از 5 سال دلم بعد برای م تنگ شده... تنگ شده...