کافه دل خوش ی من

این فصل را با من بخوان، باقى فسانه است... این فصل را بسیار خواندم، عاشقانه است

کافه دل خوش ی من

این فصل را با من بخوان، باقى فسانه است... این فصل را بسیار خواندم، عاشقانه است

امروز بعد از چهار سال خندیدم...بعد از 4 سال امید دارم... بعد از 4 سال همه شون رو بخشیدم. بخشیدم...بخشیدم


اینقدر بی حوصله و خستم که ...

امروز اولین روز ٢٦ سالگی بود...

اینکه یک نفر، وقتی از در وارد می شوی، نگاهت می کند، زل می زند به تو یک راست میپرسد تو چرا باز لاغر شدیِ!!! یعنی آن یک نفر همیشه هواسش به توهست. حتی اگر تو حواست نباشد . حتی اگر در نزدیکی تو نباشد. حتی اگر تو به عمد از او دور باشی... یک نفر هست که همیشه حواسش به تو هست...همین

می گوید: همه چیز را داری به اختیار  و خواست خودت پیش می بری! کاش پشیمان نشوی... بعد من فکر می کنم که چه چیز این زندگی به خواست من بوده است که حالایش باشد. آنقدر خسته ام، آنقدر بیحوصله ام که فقط مرگ آرامبخش خوبی است برایم. آدم ها در موردم برداشت هایی می کنند که درست نیست ولی فعلا سکوتم. سال جدید را با سکوت شروع کردم. در خودم جا ماندن و سکوت کردم و لبخند زدن. خوب این هم مدل من است دیگر...